در نقد قسمت سوم سریال The Last of Us شاهد اپیزودی آرامتر هستیم که با پرداختی احساسی، زمینهساز تحولات درونی شخصیتها میشود.
قسمت دوم سریال The Last of Us با پایانی تکاندهنده، بسیاری از تماشاگران تازهوارد را در شوک و اندوه فرو برد. این وضعیت برای شخصیتهای اصلی داستان هم چندان بهتر نیست؛ آنها هنوز از حمله خونین به جکسون و قتل بیرحمانه یکی از قهرمانان اصلی در بهت و ناراحتی به سر میبرند. میتوان گفت قسمت سوم فصل دوم، جایی است که روایت اصلی داستان بهطور جدی آغاز میشود.
نقد قسمت سوم سریال The Last of Us
قسمت سوم از ساعات پس از حمله به جکسون و قتل فجیع جوئل (با بازی پدرو پاسکال) توسط ابی (کایتلین دیور) آغاز میشود. تامی (گابریل لونا) در کنار پیکر بیجان برادرش نشسته و سوگواری میکند.
الی (بلا رمزی) که در حمله آسیبهای جدی چون شکستگی دنده و پارگی ریه برداشته، در بیمارستان تحت درمان است. او با کابوس مرگ جوئل از خواب بیدار میشود و فریاد میزند، تا جایی که مجبور میشوند برای آرام کردنش به او دارو بدهند.
سه ماه بعد

سپس سریال سه ماه به جلو میرود؛ زمستان گذشته و بهار از راه رسیده است. الی پس از تایید پزشک و گفتوگو با رواندرمانگر، گیل (با بازی کاترین اوهارا)، اجازه ترخیص پیدا میکند.
در این گفتوگو، گیل اشاره میکند جوئل پیشتر اعتراف کرده که به الی بدی کرده، چیزی که با تصویر “من او را نجات دادم” که الی از جوئل دارد تناقض دارد. الی با لبخندی تلخ میگوید جوئل بارها او را نجات داده بود و کاش فرصت داشت او را از عذاب وجدانی که احساس میکرد، رها کند.
الی پس از خروج از بیمارستان به خانه جوئل میرود؛ جایی که با یادگاریهای او روبهرو شده و در یکی از تاثیرگذارترین صحنههای سریال، در میان خاطرات برجا مانده از جوئل، به گریه میافتد.
کمی بعد، دینا (ایزابلا مرسد) با مقداری شیرینی به دیدن الی میآید. او طی این سه ماه اطلاعاتی درباره مهاجمان جمعآوری کرده و حالا مشخص میشود آنها اعضای گروه WLF (جبهه آزادی واشنگتن) مستقر در سیاتل بودهاند. این اطلاعات را نزد تامی میبرند، کسی که میان انتقام گرفتن برای برادر و حفظ امنیت شهر، گرفتار شده است.
موضوع به شورای شهر کشیده میشود. برخی از مردم با اعزام نیرو به سیاتل مخالفاند و بر لزوم نشان دادن رحمت تأکید میکنند. اما ست (رابرت جان برک) – همان مردی که قبلاً با الی و دینا درگیر شده بود – با عصبانیت مردم را به خاطر ضعفشان سرزنش میکند و از تصمیم الی دفاع میکند.
در نهایت، الی خودش با یک سخنرانی دستنوشته مقابل شورا ظاهر میشود. او تاکید میکند که این حرکت تنها برای انتقام نیست، بلکه برای تحقق عدالت است. این صحنه، وجهی جدید و قویتر از شخصیت الی را به نمایش میگذارد که بسیار تأثیرگذار است.
با وجود تلاشهای الی برای متقاعد کردن شورای جکسون، رأیگیری بهشدت به ضرر او تمام میشود. شورای شهر تصمیم میگیرد از عملیات تعقیب و مجازات قاتلان جوئل حمایت نکند.
الی که از این تصمیم دلسرد شده، تصمیم میگیرد به تنهایی به راه بیفتد. اما دینا که پیشبینی این تصمیم را کرده بود، به او ملحق میشود. دینا تأکید میکند که کسی را برای کمک پیدا کرده؛ نه جسی، چون جسی بیش از حد به قوانین پایبند است.
وقتی به دروازههای شهر میرسند، با غافلگیری، ست ظاهر میشود. گرچه الی هنوز از او دلخور است، ست در نهایت به یکی از بزرگترین حامیان او تبدیل میشود. او برایشان اسب، اسلحهی بهتر و آذوقهی کافی تهیه کرده و در فرار از جکسون کمکشان میکند.
پیش از ترک کامل شهر، الی به مزار جوئل میرود و در صحنهای خیرهکننده، زیر نور گرم غروب، با او وداعی خاموش دارد. این آغاز سفری است که با نماهای چشمنوازی از دشتهای وسیع، کوههای برفی، آبشارهای خروشان و جنگلهای بیپایان همراه شده؛ تصاویری که حسرت یک سفر بیخشونت در غرب آمریکا را برمیانگیزد. اما این مسیر، سرانجامی جز تاریکی و مرگ ندارد.
سرِفایتها

در ادامه، برای اولین بار با گروهی از سرفایتها یا همان “اسکارها” روبهرو میشویم. تصویری اولیه که برخلاف انتظارات، با آرامشی خاص همراه است؛ پدری همراه دخترش درباره پیامبری که ده سال پیش مرده، اما روحش در میان آنها زنده مانده سخن میگوید.
این گروه در تلاشاند از جنگ داخلی در سیاتل بگریزند. آنها از طریق سوتهای مشخص، پیامهای خطر یا امن بودن محیط را منتقل میکنند. اما خطر به شکل نامشخصی از سوی “گرگها” به سراغشان میآید.
زمانی که الی و دینا به حومهی سیاتل میرسند، با صحنهای فاجعهبار روبهرو میشوند؛ تمام اعضای این گروه صلحجو، حتی کودک خردسال، قتلعام شدهاند.
واکنش دینا – که از شدت وحشت بالا میآورد – و چهرهی بهتزدهی الی، عمق فاجعه را به خوبی منتقل میکند. آنها بیآنکه چارهای داشته باشند، به راهشان ادامه میدهند و سرانجام به سیاتلی ویرانشده میرسند؛ شهری که زمانی درخشان بود و حالا زیر پوشش خزهها مدفون شده است. درون شهر، آنچه قرار بود “نیرویی کوچک” باشد، در واقع ارتشی عظیم است.
تفاوتهای مهم با بازی (هشدار اسپویل بازی)

برخی تغییرات نسبت به بازی The Last of Us Part II در این قسمت خوشایندند. نبرد خونین جکسون که در سریال شاهدش بودیم، منطق عدم اعزام نیروی کمکی برای تعقیب ابی را منطقیتر کرده است؛ تغییری که در بازی وجود نداشت.
از سوی دیگر، پرش زمانی سهماهه نسبت به روایت بازی کمی عجیب است. در بازی، تامی تقریباً بلافاصله برای انتقام راهی میشود و الی، دینا و جسی به دنبالش میروند؛ اما در سریال، در این مقطع فقط الی و دینا تصمیم به حرکت میگیرند، که ممکن است مسیر روایت را در ادامه دچار تغییرات اساسی کند.
نکتهی دیگر عدم حضور ابی در این قسمت است. گرچه صحنهای کوتاه از منی (دنی رامیرز) میبینیم، اما معلوم نیست ابی چه زمانی در کانون روایت قرار گیرد. شاید مانند بازی، فصل دوم بیشتر از دیدگاه الی روایت شود و فصل سوم به داستان ابی اختصاص یابد.
انسانیتر کردن چهرهی سرفایتها نیز از نکات مثبت سریال است. این گروه در بازی و حتی گروه WLF، گاهی بسیار کلیشهای و کاریکاتوری به تصویر کشیده شده بودند؛ اما در سریال، با پرداخت عاطفیتر به این گروهها، لایهی انسانیتری به داستان اضافه شده است.
در نهایت، اشاره الی به اینکه شب قبل از مرگ جوئل با او صحبت نکرده، پرسشبرانگیز است. در بازی، این دو گفتوگویی بسیار مهم داشتند. شاید سریال این گفتوگو را برای زمانی مناسبتر نگه داشته باشد که در آن صورت باید انتظار لحظاتی بسیار احساسیتر را داشت.
جمعبندی

قسمت سوم از فصل دوم سریال The Last of Us فرصتی در اختیار ما و شخصیتها قرار میدهد تا پیش از برخورد دوباره با سرنوشت، لحظهای برای سوگواری داشته باشیم.
در طول این اپیزود، لحظات احساسی زیبایی پراکنده شدهاند، هرچند گاهی برخی صحنهها اندکی کلیشهای به نظر میرسند. این قسمت در عین حال، انگیزههای شخصیتها را مستحکمتر میکند و مضامینی همچون قبیلهگرایی و خودخواهی در برابر ازخودگذشتگی را پررنگتر به تصویر میکشد.
همانطور که انتظار میرفت، این قسمت نسبت به رویدادهای سهمگین هفتهی گذشته، فضای آرامتری دارد، اما همین آرامش فرصتی ارزشمند فراهم میکند تا در ویرانیهای به جا مانده دقیقتر تأمل کنیم.