تبلیغات در فیگار

نقد و بررسی قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us

در نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us ، با روایتی مواجه می‌شویم که فراتر از زخم‌های جسم، به چالش‌های روح و حقیقت می‌پردازد.

مخالف داستان عشق چیست؟ شاید بتوان گفت داستانی از ناامیدی و دلسردی. این بهترین توصیفی است که می‌توان برای اپیزود این هفته سریال آخرین بازمانده از ما (The Last of Us) به کار برد؛ اپیزودی که همزمان هراسناک و دلخراش است و یک فلش‌بک چند ساله را به تصویر می‌کشد.

این قسمت شباهت زیادی به اپیزود زمان طولانی، طولانی از فصل اول دارد؛ اما از نظر روند روایت، عکس آن است. ما همراه با جوئل و الی هستیم؛ از روزهای ابتدایی زندگی‌شان در جکسون، جایی که پیوندی عمیق بینشان وجود دارد، تا وقتی که این پیوند به مرور زمان سست و شکسته می‌شود.

فصل دوم سریال مانند بازی آخرین بازمانده از ما بخش دوم، زیاد روایت دلنشینی نداشت و فکر کنم قسمت ششم فصل دوم بهترین قسمت این فصل بوده باشد.

نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us

نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us
نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us

این اپیزود با یک پیش‌درآمد در سال ۱۹۸۳ در آستین آغاز می‌شود. ما می‌فهمیم که جوئل و برادر کوچکترش، تامی، فرزندان یک افسر پلیس هستند. این پدر، فردی سختگیر و تندخو است که به محض اینکه فرزندانش خطایی انجام می‌دهند، آن‌ها را تنبیه می‌کند.

یک شب، وقتی تامی به خاطر خریدن ماری‌جوانا دستگیر شده بود، جوئل تلاش می‌کند تا مسئولیت تنبیه را به عهده بگیرد و به پدرش می‌گوید که دیگر تامی را اذیت نکند. در این لحظه خودآگاهی تلخ، افسر میلر اعتراف می‌کند که شاید دارد همان راهی را می‌رود که پدر خودش رفته بود؛ پدری که او را آنقدر کتک زده بود که مجبور شده در بیمارستان بستری شود.

او به جوئل می‌گوید:

ولی من کمی بهتر از پدرم هستم. وقتی نوبت تو شد، امیدوارم بهتر از من باشی.

پس از این پیش‌درآمد، اپیزود به پنج برش از زندگی این دو شخصیت تقسیم می‌شود. چهار بخش مربوط به روز تولدهای الی و یکی هم مربوط به شب سال نو است که پیش‌تر در فصل دوم دیده بودیم.

نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us
نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us

در جهانی که حقیقت بار سنگینی است، دروغ شاید تنها پناهِ آدمی باشد. قسمت ششم سریال The Last of Us با دقتی دردناک، همین واقعیتِ تلخ را بازمی‌نمایاند؛ جایی که خاطرات گذشته، مانند خاری در گوشت، در تن شخصیت‌ها فرو رفته‌اند و حقیقت، چیزی نیست جز زخمی که باید هر بار دوباره آن را پوشاند.

بلا رمزی در نقش الی جوان، این بار با جان‌مایه‌ای تازه ظاهر می‌شود؛ کودک شگفت‌زده‌ای که از دیدن یک شبیه‌ساز پرتاب به فضا، لبخندی بر چهره‌اش می‌نشیند که سال‌هاست در این جهان بی‌رحم جایی نداشته است.

این لبخند، گرچه گذراست، اما همچون روزنه‌ای در شب، بیننده را لحظه‌ای به یاد نرمیِ گمشده‌ی انسانیت می‌اندازد؛ اما این سریال، همان‌گونه که هر بار نشان داده، با دست دیگرش این نور را خاموش می‌کند؛ گویا شادی، جرمی نابخشودنی در دنیایی است که زنده‌ماندن بر مرگ اولویت دارد.

بازگشت یوجین، عضوی از جامعه‌ی جکسون که به‌واسطه‌ی گزش آلوده شده، فرصتی می‌سازد برای تکرار خاطرات کهنه اما ناتمام. او آینه‌ای می‌شود برای تقابل دوباره‌ی اخلاقیات الی و عمل‌گرایی جول. در نهایت، جول بار دیگر تصمیم می‌گیرد: تصمیمی که نه تنها به مرگ یوجین می‌انجامد، بلکه اعتمادی را در الی می‌کُشد که شاید هرگز زنده نشود.

نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us
نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us

فلسفه‌ی این قسمت را می‌توان در دو جمله‌ی متضاد خلاصه کرد: «برای محافظت، باید بکشی» و «برای عشق، باید اعتماد کنی.» جول، مردی‌ست که در تمام عمرش برای نجات عزیزانش دست به خون آلوده است، اما در مسیر این محافظت، ریشه‌های اعتماد را با دستان خودش بریده است.

وقتی دروغ درباره‌ی یوجین برملا می‌شود، الی با نوعی بیداری اخلاقی مواجه می‌شود: جول نه تنها در گذشته، بلکه در اکنون نیز، حقیقت را قربانی کرده. اگر جول تا پیش از این همچون قهرمانی تراژیک می‌نمود، حالا به هیبتی شکسپیری بدل می‌شود؛ پدری که در تلاشی وسواس‌گونه برای نگهداری، همه‌چیز را از دست می‌دهد.

نکته‌ی درخشان در این اپیزود، تصمیم نئیل دراکمن برای فاصله‌گیری از روایت بازی بود. به‌جای بازگشت فیزیکی به سالت‌لیک‌سیتی، حقیقت با ظرافتی دراماتیک از دل یک مرگ دیگر و یک دروغ دیگر آشکار می‌شود. این نه‌تنها روند داستان را منطقی‌تر می‌سازد، بلکه پیچیدگی اخلاقی جول را به‌زیبایی در مرکز قرار می‌دهد: مردی که برای حفظ دختر، حقیقت را دفن کرده و در مسیر این کار، اعتماد او را نیز به گور سپرده است.

در پس‌زمینه‌ی این همه، جزئیاتی از زندگی روزمره، مانند نفرت جول از ست، یا مراقبت‌های پنهانی‌اش از الی، لایه‌های انسانی‌تری به روایت می‌افزاید. گویی این مرد، که خود فرزند خشونت است، در تلاش است تا دخترش قربانی همان دایره‌ی بی‌پایان نباشد؛ اما تقدیر چیز دیگری می‌خواهد. همان‌گونه که هگل گفته بود:

تراژدی جایی‌ست که در آن دو خیر در برابر یکدیگر قرار می‌گیرند.

این قسمت، یک تراژدی اصیل است.

قسمت ششم، یکی از معدود اپیزودهایی‌ست که وفاداری‌اش به روح بازی را نه در تقلید، بلکه در تعمیق روایت جست‌وجو می‌کند. نه‌فقط با کنش‌ها، بلکه با خلأ میان آن‌ها. با سکوت‌هایی که از فریاد دردناک‌ترند و در این میان، جول، نه قهرمان، نه ضدقهرمان، بلکه انسانی‌ست میان دو مرگ: یکی جسمانی، یکی اخلاقی.

در جهانی پسا‌آخرالزمانی، شاید بزرگ‌ترین فاجعه، نه فروپاشی تمدن، بلکه زوال اعتماد باشد. و این قسمت، پرده‌ای‌ست دیگر از این سوگواره‌ی انسانی.

جمع‌بندی و نمره‌دهی

نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us
نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us

گاهی در روایت، آنقدر غرق در خاطره می‌شویم که فراموش می‌کنیم جهان، بیرون از ذهن ما نیز در حال حرکت است. قسمت ششم فصل دوم The Last of Us، نمایشی باشکوه از خاطرات است؛ بازآفرینی نفس‌گیرِ لحظاتی که در نسخه‌ی اصلی بازی اشک را بر گونه‌ها جاری می‌ساختند.

اما در دل این زیبایی، یک پرسش بی‌پاسخ باقی می‌ماند. اگر تمام زمان را به سوگ گذشته بگذرانیم، چه چیز از آینده برایمان باقی می‌ماند؟ این اپیزود، همچون آینه‌ای شفاف، زخم‌های التیام‌نیافته‌ی رابطه‌ی جول و الی را دوباره رو می‌کند؛ نگاهی مهربان و در عین حال تلخ به آخرین نفس‌های یک پدرِ فروپاشیده و دختری که هنوز نمی‌داند با میراث این مرگ چه کند.

این بازگشت به گذشته، گرچه عاطفی و درخشان است، اما در مقام پیش‌درآمد فصل، ناگزیر خواهد بود  ودر دل زمان حال سکته ایجاد کند.

هستی‌شناسی این قسمت، بر بنیاد همان پارادوکس معروف هراکلیتوسی است:

نمی‌توان دو بار در یک رودخانه قدم نهاد.

این سریال بار دیگر به همان رود بازمی‌گردد؛ با چنان شور و حسرتی که انگار در تلاش است، در جایی که هنوز جول زنده است، زمان را متوقف کند.

در مقام یک پرتره‌ی روان‌شناختی، قسمت ششم شاهکاری کم‌نظیر است. با تمرکز بر حافظه و فقدان، به‌جای ضرب‌آهنگ بیرونی، صدای درونی شخصیت‌ها را بلندتر می‌کند.

جول، در خاطرات الی، نه‌تنها به‌عنوان پدری پیچیده، بلکه به‌مثابه یک فقدان زنده مجسم می‌شود. هر مکالمه، هر نگاه، همچون پیش‌درآمدی بر مرگ است. مرگی که بارها و بارها از نو اتفاق می‌افتد، زیرا حافظه در این جهان، نه ابزار معنا بلکه منبع رنج هستند.

در جهانی که آینده در آستانه‌ فروپاشی‌ست، درنگ طولانی در خاطره، همچون بستن چشم بر فاجعه‌ای‌ست که در آستانه‌ وقوع است. این شاید بزرگ‌ترین دوگانگی اپیزود باشد: تجلیل از گذشته، به قیمت فراموشی حال.

با نگاهی کلی، قسمت ششم بیش از آنکه زمینه‌چینی برای یک اوج باشد، سوگواره‌ای برای آن‌چه از دست رفته است.

نظر شما درباره‌ی مطلب نقد قسمت ششم فصل دوم سریال The Last of Us چه بود؟ لطفا نظرات خود را در بخش کامنت با فیگار و دیگر کاربران به اشتراک بگذارید.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *