در نقد فصل چهارم سریال ویچر ، تیکتاک زمان بر زخم یک جهان فراموششده، جایی که غیبت کویل، معنا را از شمشیر میگیرد مینشیند.
در جهانِ سرد و پرهیاهوی فانتزی، ویچر همواره بیش از آنکه داستانی از شمشیر و جادو باشد، روایتی از جستوجوی معنا در جهانی بیقطعیت بوده است. هنری کویل، با حضور و درک عمیقش از فلسفه درونی گرالت، این پرسش بنیادین را زنده نگه میداشت که آیا در جهانی آکنده از هیولا و انسانهای بیرحم، هنوز چیزی به نام نیکی و شر وجود دارد؟
اما با آغاز فصل چهارم و ورود لیام همسورث به عنوان چهرهی جدید گرالت، این پرسش همچون انعکاس کمرنگی از گذشته به گوش میرسد — پژواکی از فلسفهای که دیگر در ساختار روایت، جایی ندارد.
سریال با نقل قولی آغاز میشود که میخواهد هستیشناسی خود را یادآور شود:
هیچ چیز درست یا غلطی وجود ندارد.
اما درست در لحظهای که این کلمات طنین میاندازند، مخاطب درمییابد که نه تنها اخلاق، بلکه اصالتِ هستی نیز از این جهان رخت بربسته است. همانطور که در فصلهای 1 و 2 نیز مشاهده کردیم، فصل جدید نیز بیش از آنکه تلاشی برای بازآفرینی جهان ویچر باشد، به تمرینی برای حفظ یک برند فروکاسته بدل شده است؛ اثری که از درون تهی و از بیرون پر زرق و برق است.
در غیاب کویل، گرالت به موجودی تبدیل شده که بیشتر از آنکه زیسته باشد، صرفاً نقش بازی میکند. صدای زمخت و فلسفی هنری کویل که همچون صدای زخم و تجربه بود، جای خود را به تُنی نازک و بیوزن داده است.
این تغییر، صرفاً یک تفاوت بازیگری نیست، بلکه شکافی متافیزیکی است میان «بودن» و «تظاهر به بودن». همسورث گرالتی را ارائه میدهد که در ظاهر قهرمان است، اما در درونش فقدان جریان دارد؛ فقدان آن ساحت تراژیکی که کاویل با حضور فیزیکی و سکوتهای سنگینش میآفرید.

در این فصل، خانوادهی موقت گرالت، ینیفر و سیری که در قلب روایت ویچر معنا مییافت، از هم گسیخته است. هر یک در مسیری جداگانه گام میزنند و این پراکندگی صرفاً جغرافیایی نیست؛ این نشانهی فروپاشی وحدتی است که زمانی روح این جهان را میساخت.
سیری در هیئت فالکا، در میان دزدان و سرگردانان گم میشود و در جملهای که همزمان مرثیه و پیشگویی است، میگوید:
همیشه گم، هرگز پیدا نشده. این داستان من است.
این جمله شاید بهترین توصیف برای خود سریال نیز باشد — داستانی که خویشتن خویش را گم کرده و در جستوجوی جوهرهی ازدسترفتهی خویش است.
ویچر همیشه میان دو منبع هویتی در نوسان بوده است. از یکسو ریشههای ادبی و فلسفی آثار آندری ساپکوفسکی و از سوی دیگر سایهی عظیم بازیهای ویدئویی که جهان آن را عامتر و سرگرمکنندهتر کردهاند؛ اما در فصل چهارم، این نوسان به فروپاشی میانجامد. دیگر نه اندیشهای وجود دارد و نه حتی لذت. در عوض، با روایتی تکهتکه، صحنههایی پرزرقوبرق و رنگهایی بیش از حد اشباع مواجهیم — جلوهای از فانتزی نئولیبرالیستی که بر سطح میدرخشد اما در عمق، خالی است.

کارگردان، همچون بسیاری از محصولات نتفلیکس، از ظاهری شفاف برای پنهان کردن فقرِ باطن استفاده کرده است. همه چیز براق است، اما هیچ چیز واقعی نیست. جهان ویچر دیگر «گل و خون» ندارد. در حالی که سیری میگوید «زندگی چیزی جز خون و مرگ نیست»، ما در تصویری مینگریم که از هر دو تهی است. این تضاد، همان نقطهای است که فلسفهی سریال از خود میگریزد.
اما شاید بزرگترین خطای این فصل، تمرکز افراطی بر روایتهای سیاسی و نظامی باشد. آنچه ویچر را از دیگر آثار فانتزی متمایز میکرد، همان چیزی بود که آن را زمینی، انسانی و قابل لمس میساخت: دیدن جهان از سطح خاک، از منظر مردی که در ازای پول هیولا میکشد و در هر مأموریت، با اخلاق، عشق و سرنوشت درگیر میشود.
این گرالتِ جستجوگر، حالا در میان شبکهای از دسیسههای شاهانه و جنگهای بیپایان گم شده است. داستان دیگر درباره انسان و هیولا نیست، بلکه دربارهی «قدرت و تصاحب» است و این تغییر، نه یک پیشرفت، بلکه انحرافی از ذات فلسفی ویچر محسوب میشود.
با وجود این، فصل چهارم کاملاً فاقد لحظات درخشان نیست. حضور دو شخصیت جدید — شکارچی بیرحم و بینامی با بازی شارلتو کوپلی و علفشناس مرموزی با گذشتهای تاریک که با بازی درخشان لارنس فیشبرن جان میگیرد — نوایی تازه در میان سکوت روایت است.
همچنین قسمت خلاقانهای که در آن گرالت و همراهانش در کنار آتش به بازگویی خاطرات خود میپردازند، لحظهای است که یادآور ذات گمشدهی این جهان میشود. هر روایت با فرمی متفاوت بیان میشود. در آن لحظات کوتاه، سریال بار دیگر «روح بازی» را بازمییابد، اما فقط برای از دست دادن دوبارهاش در دقایق بعد.

نکتهی دردناک اینجاست که ضعف فصل چهارم تنها ناشی از تغییر بازیگر نیست. این فروپاشی حاصل یک روند است؛ روندی که از فصل دوم آغاز شد، جایی که جهان کوچک و درونگرای ویچر به یک امپراتوری روایی بدل شد، پر از کشورها، ارتشها و سیاستهایی که بهجای عمق، تنها عرض میافزودند.
در این میان، لیام همسورث را نمیتوان مقصر دانست. او در میان ویرانههای یک میراث ایستاده و تلاش میکند با نگاهی معصوم و صدایی لرزان، دوباره جان ببخشد به پیکری که از درون پوسیده است؛ اما مرگِ فلسفیِ یک اثر را نمیتوان با نیروی فیزیکی بازیگر احیا کرد. گرالت او، گرالتی است که جهان را نمیفهمد، زیرا جهان دیگر چیزی برای فهمیدن ندارد.
نتفلیکس تأیید کرده که فصل پنجم، آخرین فصل ویچر خواهد بود. شاید این پایان ناگزیر، تنها عدالتِ ممکن باشد. چرا که جهانِ ویچر، همانند گرالتِ خستهاش، مدتی است که زخمی، بیروح و در انتظار مرگی آرام است. آنچه زمانی استعارهای از تقدیر و سرنوشت بود، اکنون به تیکتاک ساعت محتضری شباهت دارد که در سکوت، پایان را شمارش میکند.

در نهایت، فصل چهارم نه تنها از نظر روایت، بلکه از نظر فلسفی نیز نوعی «خلأ وجودی» را به تصویر میکشد. جهان ویچر دیگر میدان نبرد میان خیر و شر نیست، بلکه صحنهای است از تکرار بیهدف کنشهایی که زمانی معنا داشتند. آنچه میماند، فقط تصویری است از جهانی که روزگاری درونش «افسانه» جریان داشت، اما اکنون تنها صدا و تصویر است — بیخون، بیگل، بیروح.
و در پس تمام زرق و برق بصری و دیالوگهای تصنعی، تنها یک حقیقت باقی میماند: هیچ افسانهای، بدون روح خود زنده نمیماند. و روحِ ویچر، بیتردید، همان هنری کاویل بود.
وبسایت فیگار به فصل چهارم این سریال نمره 5 از 10 را میدهد.
نظر شما دربارهی نقد فصل چهارم سریال The Witcher چیست؟ لطفا نظرات خود را در بخش کامنت با فیگار در میان بگذارید.
