در این مطلب به بررسی 13 تا از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما که قلب بینندگان را به درد آوردند میپردازیم و توضیحاتی در مورد آنها ارائه میدهیم.
داستانگویی به عنوان قدرتمندترین روش برای انتقال رویدادها و احساسات خاص شناخته میشود. در سینما، داستان نوشته خواهد شد تا با دیگر اجزای یک فیلم ترکیب شود و دیدگاه فیلمسازان نسبت به داستان را به طور کامل بیان کند.
فیلمبرداری، صدا، تدوین و دیگر بخشها به وضوح نقش خود را در برانگیختن احساسات مورد نظر دارند اما با این وجود، مردم معمولاً واکنشهای احساسی اصلی خود را دارند و به دلیل داستان و دیالوگهای یک فیلم، آن را به یاد میآورند.
در طول تاریخ سینما و در تمامی ژانرها، نوشتن داستانی تأثیرگذار با جملات تاثیرگذار فیلم ها همان چیزی است که غمانگیزترین آثار را جاودانه کرده است. به موازات آن، برخی فیلمهای کمتر شناخته شده نیز به همین دلیل به عنوان یکی از غمانگیزترینهای تاریخ شناخته شدهاند.
ادامه مطلب در ادامه
بیشتر بخوانید:
- 10 دیالوگ عمیق از کمدی ترین شخصیت های سینما
- بهترین دیالوگ فیلم های مهم سال 2023 و تمام دوران
- بهترین فیلم های درام 2024
- بهترین فیلم های درام جهان
برای اطلاع از آخرین اخبار سینمای جهان، میتوانید به بخش اخبار سینما و تلویزیون و برای دانلود فیلمها و سریالهای روز دنیا به کانال تلگرامی فیگار مراجعه کنید.
غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما
در ادامه لیست غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما را مشاهده خواهید کرد. این لیست به انتخاب تیم تحریریه فیگار نوشته شده است.
- من یک حیوان نیستم، من یک انسانم!
- چه جای زیبایی… برای بودن با دوستان.
- چطور به خودت آسیب میزنی تا چیزی رو که درونت میکُشه از بین ببری.
- فقط ما، دوربینها و اون آدمهای فوقالعاده توی تاریکی هستیم.
- اما من نمیدونم چطور مبارزه کنم؛ تنها چیزی که بلدم اینه که چطور زنده بمونم.
- تو نمیتونی قلب و روح منو بخری.
- آیا من باعث افتخار او شدم؟
- کمکم کن، کمکم کن انسان باشم.
- دفعه بعد باید لزلی رو دعوت کنیم. خوشش میاد.
- اینجا خیلی ساکته.
- عینکش کجاست؟ اون بدون عینک نمیتونه ببینه.
- دارم به تو نگاه میکنم، کوچولو!
- اگه تو بمیری، منو فراموش میکنی. من میخوام که یادم بمونه.
دیالوگ های غم انگیز سینما الزاماً مشهورترین دیالوگها نیستند، بلکه آنهایی هستند که نقطه اوج غم فیلم خود را به طور کامل به تصویر میکشند. برخی گریهآور و برخی وحشتناک یا هر دو هستند، اما همه آنها مخاطب را با قلبی شکسته برای شخصیتهای داستان تنها میگذارند.
من یک حیوان نیستم، من یک انسانم!
جوزف مریک به جمعیت در فیلم The Elephant Man
فیلم The Elephant Man برداشت «دیوید لینچ» از داستان واقعی «جوزف مریک» است. این درام زندگینامهای که در سال 1980 ساخته شد، نام او را به «جان مریک» تغییر میدهد و او را به عنوان مردی به شدت دچار تغییر شکل در لندن قرن نوزدهم به تصویر میکشد.
«جان هرت» در نقش «جان مریک» و «آنتونی هاپکینز» در نقش دکتر «فردریک تریوز»، جراحی که «مریک» را در یک نمایش عجایب کشف میکند، همبازی شدهاند. فیلم استثمار و رنجهایی که این شخصیت متحمل میشود را نشان میدهد، تا زمانی که با دکتر «تریوز» ملاقات کرده و در جامعه لندن پذیرفته میشود.
فیلم زندگی «جان» را از تولد تا مرگ دنبال میکند. اگرچه تفاوتهای بسیاری بین فیلم تخیلی «لینچ» و زندگی واقعی «مریک» وجود دارد، اما احساسات و هوش او به درستی در فیلم به تصویر کشیده شده است.
«جوزف مریک» واقعی هنرمندی خودساخته بود که بر تمام موانع غلبه کرد و این نقطهای است که «لینچ» با شخصیت «جان» به خوبی بیان میکند. در یکی از صحنهها که جمعیتی متعصب «جان» را به دام میاندازند و با کنجکاوی بیمارگونه به او نگاه میکنند، «جان» به وحشت میافتد و با فریاد میگوید:
من حیوان نیستم! من حیوان نیستم! من یک انسانم! من… یک مرد هستم.
سپس به زمین میافتد، در حالی که جمعیت همچنان او را تماشا میکند. اجرای فوقالعاده «جان هرت»، قدرت این شخصیت را در این صحنه تأثیرگذار تجسم میبخشد که نماد آن است که «جان» به واسطه چالشهای زیاد زندگیاش سخت شده است، اما همچنان قدرت ادامه دادن را دارد. در این لحظه یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما گفته شد.
چه جای زیبایی… برای بودن با دوستان.
دابی به هری پاتر در فیلم Harry Potter and the Deathly Hallows: Part 1
برای کسانی که با دیدن فیلمهای هری پاتر بزرگ شدند، تماشای مرگ شخصیتهای محبوب یکی پس از دیگری بسیار سخت بود. به عنوان مثال، مرگهای احساسی «سدریک» و «اسنیپ» هر دو تأثیرگذار بودند، اما یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما توسط «دابی» در فیلم Harry Potter and the Deathly Hallows: Part 1 در زمان مرگاش گفته شد.
«هری پاتر» اولین جادوگری بود که با «دابی» با احترام رفتار کرد. پس از اینکه در فیلم Harry Potter and the Chamber of Secrets با هم آشنا شدند، آنها با هم دوست شده و تماشاگران متوجه شدند که «دابی» الف خانگی خانواده «مالفوی»، یعنی برده آنها است. «دابی» و «هری» چندین بار به یکدیگر کمک کردند و حتی «هری» موفق شد «لوسیوس مالفوی» را فریب دهد تا «دابی» را آزاد کند.
با دیدن اینکه اوضاع چقدر خطرناک میشود، «هری» از «دابی» خواست که قول بدهد دیگر هرگز سعی نکند جان او را نجات دهد. اما «دابی» در Deathly Hallows: Part 1 این قول را شکست. پس از نجات دادن «هری» و دوستانش از «بلاتریکس لسترنج» به شیوهای بسیار قهرمانانه، او آنها را به مکانی دور منتقل میکند؛ اما «بلاتریکس» توانست چوب دستیاش را به سمت آنها پرتاب کند و «دابی» وقتی که تلهپورت کردن بود، جان میدهد.
مردن «دابی» به خودی خود اشکآور است، اما دیالوگهای «هری» و «دابی» در این صحنه ویرانگر بودند. «هری» با ناامیدی از «هرماینی» میخواهد به «دابی» کمک کند، تا اینکه «الف» با گفتن یکی از جملات تراژیک فیلم های سینمایی یعنی:
جمله چه جای زیبایی برای بودن با دوستان. «دابی» خوشحال است که کنار دوستش «هری پاتر» است.
نشان میدهد که در آرامش است و سپس میمیرد.
چطور به خودت آسیب میزنی تا چیزی رو که درونت میکُشه از بین ببری.
سوزانا به والری در فیلم Girl, Interrupted
فیلم درام زندگینامهای Girl, Interrupted محصول سال 1999 بر اساس خاطراتی به همین نام نوشته «سوزانا کیسن» ساخته شده است و یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما را دارد. این فیلم که «وینونا رایدر» در نقش «سوزانا» بازی میکند، داستان سفر او در یک مرکز سلامت روان را به تصویر میکشد، پس از آنکه به اختلال شخصیت مرزی تشخیص داده میشود.
این فیلم یکی از جالبترین بازنماییهای بیماریهای روانی در سینما است و بر ترس درونی از تلاش برای درک وضعیت پیچیده ذهنی خود تمرکز دارد. بازیگران برجستهای از جمله «آنجلینا جولی»، «بریتانی مورفی»، «کلیا دووال»، «الیزابت ماس» و «جرد لتو» در کنار «رایدر» حضور دارند.
همچنین بازی فوقالعاده «ووپی گلدبرگ» در نقش «والری»، یک پرستار دلسوز نیز در فیلم دیده میشود. در یکی از صحنهها، «والری» از «سوزانا» میپرسد که اگر میتوانست به دوست مرحومش «دیزی» چیزی بگوید، چه میگفت؟ «سوزانا» با صداقت پاسخ میدهد و بر اساس تجربه شخصی خود از خودزنی میگوید:
نمیدانم. اینکه متاسفم. اینکه هیچوقت نخواهم دانست زندگی مثل او بودن چه حسی داشت. ولی میدانم که خواستن مرگ چه حسی دارد. اینکه لبخند زدن چقدر دردناک است. اینکه چطور سعی میکنی با دیگران هماهنگ شوی، اما نمیتوانی. تو به خودت آسیب میزنی تا آن چیزی که در درونت هست را بکشی.
این لحظه نقطه عطفی در نگاه «سوزانا» به خودکشی است و از میان تمام غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما این جمله برای هر کسی که مفهوم خودزنی و اندیشههای خودکشی را درک میکند، بسیار قابل لمس و دلخراش است.
فقط ما، دوربینها و اون آدمهای فوقالعاده توی تاریکی هستیم.
نورما دزموند در فیلم Sunset Boulevard
در حالی که «بیلی وایلدر» کارگردان فیلمهای کمدی سبک مانند Some Like It Hot است، او همچنین برخی از تاریکترین فیلمهای کلاسیک هالیوود مانند The Lost Weekend را ساخته است. کمدی نمادین او، یعنی فیلم Sunset Boulevard، با اینکه یک اثر طنز است، اما یکی از دیالوگ های تراژیک در سینمای هالیوود را دارد.
این فیلم داستان «نورما دزموند»، یک ستاره بازنشسته فیلمهای صامت را روایت میکند که در دوران افول شهرت خود به سر میبرد. «گلوریا سوانسون» در نقش «نورما دزموند» یک اجرای برجسته و بهیادماندنی ارائه میدهد. فیلم Sunset Boulevard با نگاهی بدبینانه به زوال دوران آثار صامت هالیوود، «نورما دزموند» را به تصویر میکشد که با از دست رفتن شهرت خود مبارزه میکند.
جمله نهایی و معروف فیلم “بسیار خب، آقای دمیل، آماده نمای نزدیک هستم” است؛ اما یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما درست قبل از آن گفته میشود:
این فقط ما هستیم، دوربینها و آن مردم دوستداشتنی که در تاریکی نشستهاند.
این دیالوگ بهخوبی شخصیت «نورما دزموند» و حقیقت تلخ هالیوود که «وایلدر» به نمایش میگذارد را خلاصه میکند.
پس از مدتی توهم، «نورما» باور میکند که قرار است به شکلی پیروزمندانه به صفحه نمایش بازگردد. او پلیسها و خبرنگارانی که در عمارتش جمع شدهاند را با گروه فیلمبرداری اشتباه میگیرد و بلافاصله شروع به گفتن یک مونولوگ درباره زیبایی سینما میکند تا خوشحالیاش از بازگشت به صنعت را نشان دهد.
«نورما دزموند» نماینده ستارگان دوران فیلمهای صامت است که با ورود به عصر فیلمهای ناطق کنار گذاشته شدند و همچنین نشاندهنده تأثیر روانی شهرت در هالیوود است.
اما من نمیدونم چطور مبارزه کنم؛ تنها چیزی که بلدم اینه که چطور زنده بمونم.
سیلی به نتی در فیلم The Color Purple
رمان The Color Purple نوشته «آلیس واکر» در سال 1982، در سال 1985 به یک فیلم درام به کارگردانی «استیون اسپیلبرگ» اقتباس شد و یکی از دیالوگ های احساسی سینمای جهان را دارد.
«ووپی گلدبرگ» در نقش «سیلی» بازی میکند؛ زنی که از طرف پدر و شوهرش مورد سوءاستفاده و آزار قرار میگیرد. این جمله در لحظهای از تأمل عمیق توسط «سیلی» و در گفتوگو با خواهرش «نتی» بیان میشود، زمانی که او اعتراف میکند که تنها راه زنده ماندنش تحمل بوده، نه مبارزه.
دیالوگ “اما نمیدانم چطور بجنگم؛ تنها چیزی که بلدم این است که زنده بمانم” بیانگر این است که هر فردی به شکلی متفاوت به آزار واکنش نشان میدهد، اما همگی به نوعی قربانی هستند.
گفتوگوی آنها در این صحنه بسیار دلخراش است، زیرا واقعیت سخت ستم درونیشده را که بسیاری از افراد در شرایط مشابه تجربه میکنند، نشان میدهد. حرفهای «سیلی» بازتابی جهانی دارد؛ با وجود این که از ناامیدی سخن میگوید، این جمله نقطه عطفی در مسیر زندگی او و یکی از دیالوگ های تلخ فیلم های کلاسیک است.
تو نمیتونی قلب و روح منو بخری.
لیلیا به یک آزارگر در فیلم Lilya 4-Ever
فیلم درام جنایی سوئدی Lilya 4-Ever که بهعنوان یکی از غمانگیزترین فیلمهای تاریخ شناخته میشود، بهطور مختصر بر اساس داستان واقعی «دنگوله راسالایته»، قربانی قاچاق انسان، ساخته شده است.
فیلم با صحنهای آغاز میشود که شخصیت اصلی، «لیلیا میخائیلووا»، در خیابانها میدود تا به پلی روی بزرگراه میرسد و به پایین نگاه میکند. سپس فیلم به گذشته بازمیگردد تا توضیح دهد که چگونه به این نقطه رسیده است.
«لیلیا» توسط مادرش در کشوری ناشناخته که یکی از جمهوریهای سابق شوروی است، رها میشود. ابتدا با این باور که قرار است با مادرش به ایالات متحده مهاجرت کند، اما در نهایت پشت سر گذاشته میشود و به تدریج فریب قاچاق جنسی را میخورد.
با وجود اینکه توسط افرادی که ابتدا به آنها اعتماد داشت، غیرانسانی و تبدیل به کالا میشود، قلب پاک «لیلیا» آلوده نخواهد شد. با این حال، پس از ماهها اجبار به فحشا، او امید به زندگی بهتر را از دست میدهد. در صحنهای که او به مشتریای بهطور وحشتناک منحرف فروخته میشود، «لیلیا» از بازیکردن در نقشی که از او خواستهاند خودداری میکند و میگوید:
من مال تو نیستم. فکر میکنی میتوانی من را بخری؟ نمیتوانی من را بخری. نمیتوانی قلب و روح من را بخری.
این مقاومت کوتاه، ایستادگی در برابر وحشیگریهایی است که او متحمل شده و وقتی اوضاع بعد از آن بدتر میشود، این صحنه بهشدت دلخراشتر خواهد شد. در این سکانس ما شاهد یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما بودیم.
آیا من باعث افتخار او شدم؟
لین به کول در فیلم The Sixth Sense
فیلم The Sixth Sense به کارگردانی «ام. نایت شیامالان» در سال 1999، بیشتر به خاطر جمله معروف “من مردهها را میبینم” شناخته میشود. با این حال، صحنههای دیگری در فیلم وجود دارند که از لحاظ احساسی عمیقتر هستند.
یکی از بهترین دیالوگ های احساسی فیلم در انتها رخ میدهد، زمانی که «کول» و مادرش به دلیل تصادفی که در جاده رخ داده است در ترافیک گیر کردهاند. یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما در این صحنه توسط «تونی کولت» که نقش مادر «کول»، «لین» را بازی میکند، بیان میشود.
پس از آنکه «کول» بالاخره راز خود را فاش میکند و به مادرش میگوید که ارواح را میبیند، پیامی از مادربزرگش را به مادرش میرساند. او به مادرش میگوید که مادربزرگ در اجرای رقصی که «لین» همیشه فکر میکرد مادرش آن را از دست داده، حضور داشته است.
سپس از «لین» میپرسد سوالی که همیشه از مادر مرحومش میپرسد چیست، و پاسخ آن “همیشه” است. «لین» کاملاً از آنچه در حال وقوع است شوکه میشود و به سختی میتواند واکنش نشان دهد. او فاش میکند که سوالش این بوده: آیا من باعث افتخار او هستم؟ و سپس «کول» او را در آغوش میگیرد. این لحظه زیبا و پر از احساس است، اما در عین حال بسیار غمانگیز نیز هست.
کمکم کن، کمکم کن انسان باشم.
ست به ورونیکا در فیلم The Fly
فیلم ترسناک The Fly به کارگردانی «دیوید کراننبرگ» در سال 1986، داستان دانشمندی به نام «ست براندل» (Seth Brundle) با بازی «جف گلدبلوم» را روایت میکند. هنگامی که آزمایش او در زمینه تلهپورت کردن به طرز وحشتناکی اشتباه پیش میرود، دیانای او با دیانای یک مگس ترکیب میشود.
با پیشرفت فیلم، تحول جسمی و ذهنی «ست» به یک هیبرید انسان-مگس بهعنوان از دست دادن تدریجی انسانیتش به تصویر کشیده میشود که به معنای از بین رفتن همه پیوندهای مثبت انسانی است.
«ست» درک میکند که در نهایت هویت خود را بهطور کامل از دست خواهد داد و به امید بیهودهای برای معکوس کردن این تحول غیرقابل بازگشت چنگ میزند. با وجود نبوغ و اعتمادبهنفس اولیهاش در تواناییهای علمی خود، او سرانجام میپذیرد که کشف او برای خودش بسیار بد بوده است.
درخواست نهایی او، “به من کمک کن، کمک کن انسان بمانم”، به ترس جهانی از دست دادن کنترل اشاره دارد و یادآور شکنندگی انسانیت است. اگرچه «ست» یک دانشمند مغرور است که به یک هیولا تبدیل میشود، این جمله که یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما است، موفق به ایجاد همدردی با این هیولا خواهد شد.
دفعه بعد باید لزلی رو دعوت کنیم. خوشش میاد.
جس به خانم ادموندز در فیلم Bridge to Terabithia
Bridge to Terabithia در ابتدا به نظر میرسد که یک فیلم فانتزی خانوادگی عادی است که این موضوع باعث میشود ضربهای که به تماشاگران وارد میکند، دردناکتر باشد. این فیلم که در سال 2007 بر اساس رمان «کاترین پترسون» در سال 1977 ساخته شده است، بر دوستی بین «جِس آرونز» و «لزلی بورک»، دو کودک پیشدبستانی، تمرکز دارد که در یک پادشاهی خیالی به نام ترابیتیا در جنگلهای نزدیک خانههایشان بازی میکنند. دوستی آنها قلب داستان را تشکیل میدهد و بهطور غمانگیزی با مرگ زودهنگام «لزلی» به سمت تراژدی پیش میرود.
در روزی که «لزلی» میمیرد، «جِس» وقت خود را با معلمشان، خانم «ادموندز»، میگذراند. بعد از آموختن درباره مرگ «لزلی»، او به خانم «ادموندز» میگوید که باید دفعه بعد «لزلی» را برای رفتن به موزه هنر دعوت کنند:
دفعه بعد، باید لزلی را دعوت کنیم. او از این کار خوشش میآید.
شاید «جِس» در حال انکار واقعیت بود یا به سادگی نیاز به بیان احساساتش داشت. با توجه به اینکه «جِس» واقعاً نمیخواست قبل از آن «لزلی» را دعوت کند، این جمله یکی از دیالوگ های ماندگار فیلم های درام است که نشان میدهد او همیشه برای بهترین دوست دوران کودکیاش که از دست داده، غم زیادی را به دوش خواهد کشید.
اینجا خیلی ساکته.
سلما به برندا در فیلم Dancer in the Dark
فیلم موزیکال درام Dancer in the Dark به کارگردانی «لارس فون تریه» در سال 2000 با بازی «بیورک» در نقش «سلما»، یک مهاجر چک و مادر مجرد که در حال از دست دادن بیناییاش است، به یکی از غمانگیزترین فیلمهای تاریخ تبدیل شده است و یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما را دارد.
داستان حول خوشی و تراژدی زندگی و مرگ «سلما» میچرخد. او در سال 1964 به همراه پسرش به ایالات متحده میآید. «سلما» کارگر کارخانه است و در فقر زندگی میکند، اما در تلاش است تا پول کافی برای عمل جراحی پیشگیرانه چشم پسرش جمع کند تا او نیز نابینا نشود.
او طرفدار پر و پا قرص موزیکالهای هالیوودی است و در حین مقابله با واقعیت سختش، به رویاهای موزیکالی فرو میرود. کل فیلم زیبا و غمانگیز است، اما پایان آن به شدت دلخراش خواهد بود.
پس از پیش آمدن چرخشهای غیرمنتظره در داستان، «سلما» محکوم به اعدام میشود. پولی که او جمع کرده بود و دزدیده شده بود، دوباره به دست میآید و او این گزینه را دارد که برای وکیل هزینه کرده و تلاش کند نامش را پاک کند؛ اما او تصمیم میگیرد بمیرد و اجازه دهد پول برای عمل جراحی پسرش استفاده شود.
در حالی که تماشاگران شاهد فداکاری او هستند، گفتوگوی دلخراشی بین «سلما» و نگهبان زندان همدلش، «برندا» رخ میدهد. وقتی «برندا» به «سلما» میگوید که به بند زندانیان اعدامی منتقل میشود، به او پیشنهاد میکند به چیزی خوب فکر کند.
تماشاگران دیدهاند که او چقدر موسیقی را دوست دارد و زمانی که «سلما»، که اکنون نابینا شده، به سادگی پاسخ میدهد “اینجا خیلی ساکت است”.
عینکش کجاست؟ اون بدون عینک نمیتونه ببینه.
وادا در مراسم خاکسپاری توماس جِی در فیلم My Girl
فیلم My Girl که در سال 1991 منتشر شد، داستان دوستی و عشق بیگناه میان دو نوجوان پیشدبستانی به نامهای «ودا» و «توماس جی» را روایت میکند که به ترتیب با بازی «آنا چلومسکی» و «مکالی کالکین» هستند.
مشابه با داستان «جس» در فیلم Bridge to Terabithia، مرگ ناگهانی «توماس جی» دنیای «ودا» را به هم میریزد. صحنه مراسم خاکسپاری او بهویژه دلخراش است، زیرا «ودا» بهطور کامل در انکار و شوک به سر میبرد و یکی از دیالوگ های تلخ فیلم های کلاسیک را میگوید.
در مواجهه با اندوه فراوان، «ودا» به جزئیاتی از وضعیت میپردازد که بر اساس درک گیجکنندهاش از مرگ، نادرست به نظر میرسند. او نمیخواست در مراسم خاکسپاری باشد، اما در نهایت میرود و به تابوت نزدیک میشود.
او «توماس جی» را دعوت میکند که به درختنوردی بروند و هر چه بیشتر ناامید میشود که او پاسخی نمیدهد. خشمگین، فریاد میزند که چطور میتوان او را بدون عینکش رها کرد. جمله “عینکش کجاست؟ او بدون عینکش نمیتواند ببیند” بهخوبی شخصیت محافظهکار و اندیشمند «ودا» را منعکس میکند و در عین حال پیچیدگی فرآیند اندوهورزی یک کودک را نشان میدهد و به یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما تبدیل میشود.
دارم به تو نگاه میکنم، کوچولو!
ریک به السا در فیلم Casablanca
جمله “توی بارهای جین” بسیار غمانگیز است؛ اما یک دیالوگ نمادین دیگر در فیلم Casablanca میتواند همین احساس غم را به شیوهای سادهتر و شاعرانهتر منتقل کند. جمله “به سلامتی تو، بچه” (Here’s looking at you, kid) از این فیلم کلاسیک 1942 یکی از غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما است؛ بهخاطر زمینهای که در آن بیان میشود. این جمله در صحنهای گفته میشود که «ریک» و «ایلسا» برای همیشه از هم جدا خواهند شد.
این صحنه نماد احساس تسلیم و آرزوی برآوردهنشده است و انعکاسی قوی از پیچیدگیهای عاطفی عشق را به نمایش میگذارد. «ریک» هم به لحظات گرانبهایی که با هم گذراندهاند نوشیدنیای میزند و هم به آیندهای که هرگز نخواهند داشت، وداعی تلخ میگوید.
این عبارت جوهره عشقی را که مجبور است به خاطر وظیفه و شرایط کنار برود، به تصویر میکشد. توانایی ترکیب این احساسات پیچیده با چند کلمه، یکی از دلایل ارثیه بینظیر Casablanca در ژانر عاشقانه است.
اگه تو بمیری، منو فراموش میکنی. من میخوام که یادم بمونه.
الک به لورا در فیلم Brief Encounter
چند سال بعد از انتشار فیلم Casablanca، یک فیلم عاشقانه بریتانیایی غمانگیزتر درباره یک عشق ممنوع به نام Brief Encounter به نمایش درآمد. این فیلم حول دو غریبه متأهل، «لورا» و «الک»، میچرخد که بهطور تصادفی همدیگر را ملاقات کرده و عاشق هم میشوند.
این فیلم عمیقاً تأملبرانگیز است و افکار درونی «لورا» و انسانیت عمیقش را در مواجهه با حس پوچی در زندگیاش و سپس، گناه این عشق ممنوع به نمایش میگذارد. مونولوگهای درونی «لورا» پر از جملات غمانگیز و قابل ارتباط است، اما دیالوگهای او با «الک» خواهد بود که صحنههای دلخراشتری را خلق میکند و یکی از لحظات غمانگیز فیلم های معروف را رقم میزند.
در یکی از گفتگوهای شاعرانهای که درباره عشق غیرممکنشان دارند، «الک» به «لورا» میگوید که او را دوست دارد. «لورا» که مشتاق شده است، پاسخ میدهد که دوست دارد بمیرد که «الک» در پاسخ میگوید:
اگر بمیری، مرا فراموش خواهی کرد. میخواهم به یاد آورده شوم.
این جمله خاص نه تنها به خاطر وضعیت آنها غمانگیز است، بلکه بهطور مستقیم به خودخواهی بنیادی پیگیری عشق که معضل فیلم آن را به تصویر میکشد، اشاره دارد. همه روابط با تمایل انسانها به خواسته شدن، دوست داشته شدن و به یاد آورده شدن مشخص میشود؛ اما برآورده کردن این خواستهها میتواند به دیگران، حتی عزیزان، آسیب بزند.
سوالات متداول
غمگینترین دیالوگ تاریخ سینمای کلاسیک چه دیالوگی است؟
غمگینترین دیالوگ سینمای کلاسیک را «ریک» به «السا» در فیلم کازابلانکا میگوید.
ست به ورونیکا در فیلم The Fly چپه دیالوگی میگوید؟
«ست» درک میکند که در نهایت هویت خود را بهطور کامل از دست خواهد داد و به امید بیهودهای برای معکوس کردن این تحول غیرقابل بازگشت چنگ میزند. با وجود نبوغ و اعتمادبهنفس اولیهاش در تواناییهای علمی خود، او سرانجام میپذیرد که کشف او برای خودش بسیار بد بوده است. درخواست نهایی او، “به من کمک کن، کمک کن انسان بمانم”، به ترس جهانی از دست دادن کنترل اشاره دارد و یادآور شکنندگی انسانیت است.
بیشتر بخوانید:
- بهترین بازیگران نسل جدید ترکیه که باید بشناسید
- بهترین فیلم های شبیه جان ویک
- بهترین فیلم های مگی اسمیت (Maggie Smith)
- بهترین فیلم ها درباره حلقه زمانی
- بهترین فیلم های عاشقانه جهان
نظر شما دربارهی مطلب غم انگیز ترین دیالوگ های تاریخ سینما چه بود؟ لطفا نظرات خود را در بخش کامنت با فیگار و دیگر کاربران به اشتراک بگذارید.