در نقد نمایش رخ در رخ هر آنچه که میخوانید بر اساس خوانش چندبارهی متن به نسبتِ تصویری است که گروه تئاتر رخ در رخ در ارومیه مورخه 16 و 17 خردادماه 1401 ارائه دادهاند. با نقد تئاتر رخ در رخ همراه ما بمانید.
فهرست مطالبی که در نوشتار یادداشتی بر نمایش رخ در رخ خواهید خواند به شرح زیر است:
- دوره آبی و گلفام پیکاسو
- آبی که حضور نداشت
- نمایشنامه
- اسبی که استعاره بود اما در تئاتر رخ در رخ هیچ!
- انسان
- تئاتر رخ در رخ به کارگردانی محمد خیرخواه
یادداشتی بر نمایش رخ در رخ به کارگردانی محمد خیرخواه
بگذارید نقد تئاتر رخ در رخ را با آثار دوره آبی پیکاسو شروع کنیم. در دوره گلفام به نظر میآید پابلو پیکاسو از چنگال افسردگی و مالیخولیا رهائی پیدا کرده. در دوره گلفام ملانکولی (افسردگی ملانکولی یک وضعیت سلامت روانی قابل توجهی به شمار می رود که با احساساتی غم انگیز و نا امیدی مداوم و شدیدی همراه است) و رنگهای سرد و آبیفام خودشان را عقب میکشند و جای خود را به رنگهای گلفام میدهند.
بجای آدمهای گدا و تنها و بیکس آثار دوره آبی، سوژه آثار دوره گلفام میشوند سیرک بازها و اکروبات بازها. موتیف درونی نقاشیهای دوره گلفام “درد و رنج شیرین و دلچسب” میباشد…
در این نقاشی کنتراست خیلی محکمی وجود دارد. در دور دست یک اسب سفید (سَمبُل خوشبختی خیال پردازانه – از جنس همان شوربختی آن زندانی در نمایشنامه رخ در رخ!) و یک زن بچه بغل همراه یک دختر کوچولو و سگ دیده میشود. آیا مرد قوی هیکل که به نظر میآید بر تعلیم سیرک دخترک نظارت دارد در خیال خودش به خانواده خودش فکر میکند که بخاطر زندگی آزاد سیرک و ماجراجویی رهایشان کرده…؟
سیرک، مادر، اسب سفید و خوشبختی خیالپردازانه در این نقاشی به شدت ما را به یاد فضای نمایشنامه رخ در رخ میاندازد.
آبی که حضور نداشت
آب – یکی از عناصر چهارگانه حیات – سرد و مرطوب است و نمادیست از بینش و شهود، ضمیر ناخودآگاه و در نهایت پدید آورنده نیروهای رحم (قدرت باروری). نماد سحر آمیز آب یک مثلث وارونه است که نشان دهنده جریان رو به پایین میباشد. مثلث وارونه یکی از کهنترین نمادهای زنانگی و نمایش آلت تناسنلی زنانه است.
از دید یونگ آب نماد “ناخودآگاه” انسان است. درواقع آب دنیای عمیق و مرموز مشترک بین تمام انسانهاست. که متاسفانه از این عنصر مهم در نمایش نه تنها استفاده نشده است بلکه به شکلِ ناخوشایندی ادای حضور آب را در یک فضای پر از بدلِ تنهایی درآورده بودند. نکتهی بسیار مهمی که میشد در کلیت این تئاتر به آن توجه کرد این است که آب هم نماد مرگ است و هم نماد زندگی دوباره و رستاخیز، که به هیچوجه به این عنصر حیاتی موجود در نمایشنامه توجه نشده بود…
نمایشنامه
نمایشنامه رخ در رخ حرفهای یک انسان زجر دیده (به هر دلیلی) و تنهایی او را نشان میدهد. درست است که خیلی از حرفهایی که میزند را نمیفهمیم و شخصی به نظر میرسند؛ ولی کاملا زجری که دیده را میشود از حرفهای این انسان استعاری فهمید.
50 درصد این متن مربوط به زن و 50 درصد آن مربوط به خودِ انسان و تنهاییای است که بر اساس شرایط دچارش شده. انسانی که ما در نمایشنامه متصور میشویم یک انسان اسب نماست. (چرا اسب؟) انسانی که در تخیلاتش زنی آبستن را دارد؛ در طول خوانش متن ما با تولد و در نتیجه تنهایی روبرو میشویم.
انسانی که در طول نمایشنامه بلند فکر میکند و با مردم ارتباط میگیرد، (فهمیدن همدیگر در این دنیای مدرن خیلی بعید است ولی خب امکان حس کردن همدیگر به شدت حضور دارد.) اما چیزی جز تنهایی را حس نمیکند…!
اسبی که استعاره بود اما در تئاتر رخ در رخ هیچ!
اسب از نمادهای متاخر سودامی محسوب میشود. در فرهنگ چینی نماد حالت مردانگی است و در شطرنج نماد بیداری نیروهای معنوی در جهان. در هنر تدفینی، اسب نماد مرگ است و در اروپا به عنوان یک خدای مربوط به تدفین، مورد ستایش قرار میگرفته است. اما در اصل اسب دو خصلته میباشد، هم نماد زندگی است و هم نماد مرگ.
اسب حیوان نجیبی است و به هنگام خشم نزدیک شدن به آن بسیار خطرناک. حیوانی است که با شرایط سخت کوهستانی و سرما سازگار است. از ادرار مادیان باردار میتوان برداشت مواد دارویی داشت.
وضعیت دید اسب ها همچون کوررنگی در انسان است و دو رنگ را میبینند. معمولا قرمز و رنگهای مرتبط به آن به صورت سایه سبز قابل دیدن است. به روایت دیگری اسب دنیا را خیلی کمرنگ و بیشتر به رنگ خاکستری که کمی ته مایه سبز و آبی دارد میبیند.
وقتی اسب احساس خطر کند لحظه ای درنگ میکند و بعد میگریزد. این جانداران، جاندارانی اجتماعی هستند و میتوانند با جاندارانی دیگر از جمله انسان دوستی کنند.
اسبی که احساس تنهایی کند یا به عبارتی تنها باشد و هیچ اسب دیگری اطرافش نباشد و هیچ آموزشی هم برای دوستی برقرار کردن با انسان را نداشته باشد، معمولا با لگد زدن به دیوار، جویدن چوب و حرکتهای موجی یعنی مرتب به عقب و جلو رفتن این احساس را نشان میدهد. حسی که ما در انتهای نمایش با بالا و پایین رفتن مهدی آقازاده در نقش آن زندانی که تنها شخصیت درست و بجای تئاتر رخ در رخ بود، داشتیم. این میزان از نمایش تنها موقعیتیست که میشود کمی حس تنهایی، درد و آسیب را از یک انسان محبوس و به استیصال رسیده در جهان دیروز، امروز و فردا دید.
انسان
«آنچه مردم بیش ازهر چیز از آن میترسند، برداشتن گامی نو، یا گفتن کلامی تازهاست.»
این سخن را داستایوسکی از زبان راسکولنیکف میگوید؛ و همانگونه که نیچه معتقد است، سفر به وادی مدرن مخاطرههای عمیق و مخصوص به خود را دارد، راسکولنیکف نیز با جنایت خود این گام تازه را برداشت! این حرکت یا اولین گام، نیازمند اضطراب و دلهرهای جدی است تا بتواند انسان آسیبپذیر و مضطرب را معرفی کرده و جهان فکری نوینی را برای او بنا کند.
نیچه معتقد بود، خدا را باید کشت و ابر انسان را جایگزینش کرد!
اما کسی نمیتواند در جایگاه انسان کامل قرار گیرد مگر آن که جسارت و شجاعت به قتل رساندن سنتهایی را داشته باشد که مانعی برای رشد او شدهاند. البته منظور نیچه، کشتن آن خداییست که به مرور زمان توسط مردم از اصل خود تغییر شکل داده است.
از دیگر نویسندگانی که به دغدغههای آدمی در عصر شروع تکنولوژی و روشنگری میپردازد میتوان به ویلیام فاکنر، جیمز جویس، فرانتس کافکا، بورخس و همینطور، مارسل پروست اشاره کرد. و به قول کامو، کافکا را میتوان یکی از قویترین نویسندگان پستمدرن بهشمار آورد. چون نگاه متفاوت کافکا به داستان و استفادهی گسترده و راهبردی وی از سبک و بازیهای زبانی در خلق یک اثر داستانی، و به حاشیه کشیدن گرههای داستان است که موجب میشود از دیگر نویسندگان همعصر خود متمایز افتد. وجه تمایز نزدیکی را میتوان درآثار بورخس و کافکا قائل شد.
کافکا، با طرح معما و راز در داستانهای خود، فعل نوشتن را از جبرگرایی یک جامعهشناختی یا روانشناختی که میکوشد نویسندگی را با منابع مادی و فیزیکی توضیح دهد رها سازد. او رؤیا و خوابگونههای خود را به واقعیت تبدیل کرده و خوانندهاش را وا دار میکند تا دنیایی که او خلق کرده را با منطق مختص به خود بپذیرد. خواننده به این خاطر میپذیرد که یک انسان میتواند به حشره تبدیل شود چون گرگور، حشره بودن خود را باور میکند! به عبارت دیگر منطق داستانی وی به درستی سر جای خودش نشسته است.
شخصیتهای کافکا، اما رها از نیازهای روزمره و روزمره گی، خود تبعید شدههایی هستند که میتوانند تمام مرزها، اعم از اخلاقی، قانونی، فرهنگی و روانی را در نوردند. برای انسان مدرن هیچ مدینهی فاضلهای وجود ندارد. انسان درهیاهوی این قرن، اسیر در حجمهای سیمانی و زمخت، غریب است؛ غریبهای که مانند پرومته، خود به خود توان و لیاقت آن را دارد که صاحب همهی ارزشها باشد.
تئاتر رخ در رخ به کارگردانی محمد خیرخواه
بیان کار نشدهی بازیگر زن در ابتدای کار بهمراه درک ناقص از موقعیت در تمامی بازیگران مشهود است. این درک ناقص از از آنجایی پیداست که بازیگر اصلی با استفاده از فیزیک خوبش حرکاتی میکند که در راستای روایت و موقعیتهایی که در طول نمایش شکل میگیرد نیست. بازیگر اسب با روایت ذهنی منقطع بازی میکند یا به عبارتی احساسی را در طول فضای کار پیوسته نمیبینیم…
ریتم یکنواخت بدون اوج و فرود و تعلیق در فضاسازی برای یک نمایش یک ساعته اذیت کننده بود… گریم کار در ضعیفترین شکل ممکن اتفاق افتاده است. اگر نمایش به ما مردی بهم ریخته و پر از آسیب را قرار است نشان دهد، باید ریش، کثافت و بهم ریختگی در آرایش ظاهر؛ تمامش را فرا بگیرد، اما بازیگر اسب، آن زندانی بیچاره آنچنان سه تیغ کرده بود که انگار آمادهی مهمانی رفتن شده است.
آنچه از متن برمیآید این چیزی نیست که ما دیدیم… باید بوی بد و رطوبت از طرف مخاطب حس میشد… باید تلاش برای پیدا کردن راهی جهت بیرون آمدن از منجلابِ درد و آسیب حس میشد… یا شاید باید تلاشی را ما به عنوان مخاطب میدیدیم که فریادی از عادتِ بالاجبار را تشریح میکرد…
میزانسن
اما درستترین انتخاب میزانسن در کل نمایش آنجایی بود که آن انسان محبوس روی یک شیب تند مدام بالا و پایین میرود… اما راهی به سوی رهایی پیدا نمیکند. انسانی که استیصال تنها راه چارهاش است. انسانی که جز تکرار امروز برای فردا نمیتواند به کنشی دیگر فکر کند.
دخترهایی که پشت بازیگر اصلی، وسط سازه شیبدار حضور دارند، به شدت به ضرباهنگ کار ضربه میزنند و مدام باعث میشوند هرچه بیشتر به وصلهی ناجور تبدیل شدنِ میزانسنها کمک کنند.
انتها
انتهای نمایش به شورانگیزترین حالت ممکن از بیمحتوایی و پیچیدگی کاذب رنج میبرد. به شکلی که تکرار (تکرارها مثل یک وصلهی ناجور در کلیت نمایش حضور دارند)، و لباس دکتری که شخص کارگردان آن را بازی میکند به چیزی مثل خودنمایی بدل میشود. کاش این خودنمایی در راستای نشان دادن یک انسان درد دیده میبود تا ما کمی اینهمه صدای یکنواتخت و بدون اوج و فرود بازیگر اول را به عنوان زندانی درک میکردیم…
نور
نور میتوانست شکل بهتری به خود بگیرد… شکلی از جنس آن دو بستهی کاهِ کنار صحنه که عملا از حیز انتفاع ساقط شده بودند. دو بستهی کاهی که باید آن مرد استعاری لابلایش غوطهور میشد. باید ما به عنوان بیننده مصرف شدن آن مرد استعاری حبس شده را میدیدیم. نور قرمز وسط صحنه بالای سازهی شیبدار بهترین وجه نمایش بود. شاید تزلزل یک انسان آسیب دیده که به عصیانی خشونت آلود دچار شده را میتوانستیم در مواقعی که آن نور قرمز روشن میشود، حس کنیم.
از همراهی شما تا انتهای نوشتار نقد نمایش رخ در رخ سپاسگزار هستیم. حتما ما را با نظرات خود در رابطه با این نوشتار، آگاه کنید. شما میتوانید به عنوان نویسنده مهمان در سایت فیگار عضو شوید و علاوه بر اشتراک نظرات خود در رابطه با مقالهها، نقد فیلم ، نقد سریال ، اخبار سینما و مطالب خودتان را نیز انتشار دهید. برای مطالعه فراخوان مرتبط با آن بر روی لینک نویسنده مهمان کلیک نمایید. در ضمن شما همراهان عزیز میتوانید به اینستاگرام فیگار جهتِ شناختِ مهمترین فیلم های ژانرهای مختلف و خلاصه نقد و بررسیهای فیلمهای روز دنیا مراجعه کنید.
با درود و عرض ادب و احترام خدمت جناب آقای خیر خواه دوست هنرمندم
ممنونم که اجازه دادید بعنوان یک مخاطب در خصوص تاتر قبلی شب کور و تاتر پیش رو ، رخ در رخ که بعنوان مهمان هم دعوت شده بودم نظر خودم را عرض کنم .
البته منظورم ازنقد،بررسی زیباییها و زشتیها و تجزیه و تحلیل یک اثر نمایشی در جهت کشف و درک نکات و اندیشههای آن است که چه بسا تاتر رخ در رخ زیبایی های فراوانی هم از نظر نگارش (( البته بنده حقیر در حدی نیستم که بتوانم از دست نوشته های استاد بزرگوار ناصر حسینی مهر نقدی کنم چون نویسنده نیستم ولی اجازه میخواهم ،لذتی که از نوشته های استاد میبرم را بازگو کنم ))و هم از نظر کارگردانی ،از نظر من مخاطب ،که کارهای زیادی از شما دیده ام . مثل کریم آقا – نظم دنیای نوین – پاپ –فخرالزمان – به تاریکی عادت کن و شب کور را دارا میباشد . .
بنظرم با توجه به مهاجرات استاد و اقامت طولانی مدت ایشان در خارج از کشور و تجربه غربت نشینی ودغدغه های شخصی از درد های جامعه ایرانی که از همه مهمتر ؛ (تشنگی قرن ها مرد م ایران به آزادی میباشد) ، خلق آثاری زیبا همانند رخ در رخ ، گل اطلسی ، گل شعمدانی وشب کور که همگی آنها دور از وطن نگاشته شده است . دور از انتظار نمی باشد.
بنظر این حقیر استاد در آثار خویش بسیارماهرانه وتلویحی به تنهایی انسان در جامعه نوین و خالی شده از ارزش های اخلاقی ( شعور انسانی) نه اخلاق به معنی دینی مذهبی آن می پردازد علی الخصوص انسانهایی که در پی تغییر در زندگی اجتماعی هستند همانند هنرمندان ،جامعه شناسان . اساتید وآموزگاران ,روزنامه نگاران و فعالان عرصه اجتماعی .
بعنوان مثال نمایشنامه شب کور که خاطرات و زندگی یک افسر ارشد تبعید شده را بتصویر میکشد نمونه کوچک و بارز مهاجرت اجباری نزدیک به ده میلیون ایرانی به خارج کشور میباشد .( که مفصلا در نقد تاتر شب کور نوشته بودم )
و یا در نمایشنامه گل اطلسی ،که نمایش در یک آسایشگاه سراسر سفید در فنلاند خاطرات زنی بنام هما که مورد تجاوز قرار گرفته است و منجر به کوچ اجباری شده است ، و نهایتا نمایشنامه گل شمعدانی در فضای آپارتمانی و تنهایی پیرزن ویک دانشجوی ایرانی در فرانسه را به تصویر میکشد .
در نمایش نامه رخ در رخ مردی که خود را اسب میپندارد با زنی آبستن در یک فضای بسته محقرانه کثیف دیده میشود . با این توضیح که که این فضا های بسته محقرانه و توهمات ذهنی وجه مشترک تمامی این نمایشنامه ها میباشد .
و همگی آنها را میتوان به تنهایی انسان و مخصوصا انسانهای مهاجر در فضای سوررئال نسبت داد لذا بنظرم در کلیت این نمایشنامه ها علی الخصوص در نمایش رخ در رخ که به جرات میتوان گفت که جناب آقای خیر خواه به ظرافت کارگردانی کرده اند و عصاره نمایش را با ایجاد کارکتر مردی در قفس به بازیگری جناب آقای مهدی آقازاده ،و افزودن یک جمله به دیالوک پزشک در صحنه آخر ،به معرض دید گذاشته اند .
بعبارت دیگر سخن نویسنده و کارگردان در زیر پوست ظاهر افراد و جامعه در این نمایش نهفته است در واقع اثری رئالیسمی بوده که حقیقتی اززندگی ویک واقعیت را به سبک سورئال به نمایش آورده است
زمانیکه اسب سفید میگوید “چشممو باز کردم جلوم یک سطل آب و……شش شبانه روز که انداختنم اینجانه نه هفت شبانه روزو….بعد یه حبه قند گذاشت زیر لبم بعد سوزنشو فرو کرد توی کپلم و …..”
در واقع میتوان به این موضوع اشاره کرد که یک زندانی سیاسی در سلول خود زمان را گم کرده با سوزن هایی که به او میزنند دچار توهم شده است ، شکنجه ای بنام شکنجه سفید که باعث میشود فضا و زمان را گم کرد .
ویا باصطلاح پزشک با لحن تهدید وتاکید ” مگه کری ؟ گفتم نام و نام خانوادگی ” بعنوان بازجو و شکنجه گر معرفی شده است
ویا در قسمتی از دیالوک اسب سفید که میگوید ” اسمش جمیله است کمی عصبیه ……..اصالتش عربیه و…… آبستن “و این خانم آبستن که بنظرم اشاره نویسنده به زن آزادیخواه الجرایری است بنام جمیله بوپاشا که در زندان شکنجه و با بطری بوی تجاوز شده بود( لازم به توضیح است که کشور های شمال افریقا مثل کشور مصر ،تونس و….خود را عرب میدانند و به زیان عربی صحبت میکنند ولی در اصل افریقایی هستند .بعداز حمله اعراب به شمال افریقا کشور های فوق به زبان عربی صحبت کردند و خود را از دنیای اعراب میدانند مثل جمال عبدالناصر ریس جمهور مصر ) حکایت نمایشنامه حقیقت زندگی ما انسانها در جهان سوم را بازبان سوررئالیستی بیان میکند .
و جناب آقای خیر خواه به درستی این پدیده تلخ اجتماعی را به صحنه کشیده است . در گوشه صحنه آقای آقازاده بعنوان زندانی در سلول انفرادی در قفسی کوچکتر از ابعاد یک انسان ایستاده و دیالوگ بسیار عالی اضافه شده به نمایش . پزشک زندان یا شکنجه گر هم در توهماتش خود را اسب تصور میکند ( پزشک زندان آنقدر در طی سال ها شاهد و بانی ستمگری بوده که خود از این همه فریاد دچار اختلالات ذهنی و خود انگاری حیوانی شده است ) .
کوتاه سخن اینکه با ، موسیقی عالی و بازیگری خوب جناب آقای امیر ارسلانی که بنظر بنده نسبت به کارهای قبلی ایشان بسیار متمایز بوده و با زبان بدنی خوب و همچنین نور پردازی و طراحی صحنه متفاوت میتوان گفت که یکی از کارهای ارزشمند جناب آقای خیرخواه میباشد .
ودر آخر ، بنظرم نمایشی بوده ،که رسالت یک هنرمند (کارگردان) را در خصوص یک تراژدی ملی به نحو احسن به جا آورده شده است
سپاسگزارم از فرصتی که به من دادید. .
با احترام ناصر مولایی
دوشنبه / بیست وسوم خرداد / 1401/ ارومیه