بهترین فیلم های افسانه ای به فیلمهای فانتزی/افسانهایِ تاریخ سینما نگاهی جامع میاندازد و آنها را تحلیل و بررسی خواهد کرد. همراه ما باشید.
فیلم فانتزی یا فیلم خیالپردازی یکی از ژانرهای فیلم است که دارای زمینهای فانتزی میباشد و در آن از جادو، وقایع فراطبیعی، موجودات افسانهای و دنیاهای خیالی استفاده شدهاست. این ژانر شباهتهایی به ژانرهای علمی ـ تخیلی و وحشت دارد. برای مثال سه گانه ارباب حلقه ها و هری پاتر که از بهترین فیلم های تاریخ این ژانر است.
معرفی و تحلیل بهترین فیلم های افسانه ای
از اربابِ حلقهها تا چارلی و کارخانه شکلاتسازی
فهرست مطالبی که در نوشتار بهترین فیلم های افسانه ای خواهید خواند به شرح زیر است:
- The Lord of the Rings
- Avatar
- Dune
- The Hobbit
- harry potter
- The Curious Case of Benjamin Button
- Hugo
- The Shape of Water
- Christopher Robin
- Charlie and the Chocolate Factory
خیالپردازی یا فانتزی گونهای هنری است که جادو و دیگر اَشکال فراطبیعی را به عنوان عنصر اولیهٔ طرح و توطئه، درونمایه یا فضای داستان استفاده میکند. اینگونه معمولاً توسط نگاه، حس و درونمایهٔ وسیع از کار اشخاص از گونههای علمیتخیلی و وحشت متمایز میشود، هر چند که این سه گونه نقاط مشترک بسیاری با هم دارند و مجموعاً ادبیات گمانهزن شناخته میشوند.
در خیالپردازی قواعد و قوانین فیزیکی و طبیعی زیر پا گذاشته میشود و موجودات ناموجود تصویر میشوند. این نوع ادبی معمولاً شامل سحر و جادو، حوادث خارقالعاده، و موجودات خیالی است. واژهٔ فانتزی تنها به شکل اسم به کار نمیرود و در زبان فارسی به صورت صفت نیز به کار میرود. مراد فرهادپور در مقدمهای که بر برگردان فارسی درخت و برگ نوشتهاست عبارت ادبیات تخیلی مدرن را به عنوان برگردان واژهٔ «فانتزی» به کار میبرد و آن را شیوهٔ جدیدی شمردهاست که با اثر موریس آغاز شدهاست.
بیشتر بخوانید: بهترین فیلم های فانتزی تاریخ سینمای جهان + [2023 و تمام دوران]
The Lord of the Rings
ارباب حلقهها یک مجموعه فیلم است که پیتر جکسون کارگردانی آن را بر عهده داشته است. این فیلمها براساس رمان ارباب حلقهها نوشتهٔ جی. آر. آر. تالکین ساخته شدهاند. مجموعهٔ ارباب حلقهها شاملِ سه فیلم است: ارباب حلقهها: یاران حلقه (۲۰۰۱)، ارباب حلقهها: دو برج (۲۰۰۲) و ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه (۲۰۰۳).
پخشکنندهٔ این فیلمها شرکت نیو لاین سینما و وینگ نات فیلمز است. گروه بازیگران این مجموعه الایجا وود، ایان مککلن، لیو تایلر، ویگو مورتنسن، شان آستین، کیت بلانشت، جان ریس-دیویس، کریستوفر لی، بیلی بوید، دامینیک مانهن، اورلاندو بلوم، هوگو ویوینگ، اندی سرکیس و شان بین هستند.
اربابِ حلقهها
داستان این مجموعه در دنیای خیالی سرزمین میانی جریان دارد و داستان هابیتی بهنام فرودو بگینز را روایت میکند که همراه با یاران حلقه در تلاش هستند تا حلقه یگانه را بهمنظور جلوگیری از رسیدن به صاحبش، یعنی ارباب تاریکی سائورون که با آن میتواند سرزمین میانی را تصاحب کند، نابود کنند.
یاران در نهایت از هم جدا میشوند و فرودو با همراه دوست وفادارش سموایز گمجی و گالوم خیانتکار به تلاش خود ادامه میدهد. در همین حین، آراگورن وارث تاجوتخت گاندور، همراه با لگولاس، گیملی، برومیر، مری، پپین و گندالف جادوگر، متحد میشوند تا مردم آزاد سرزمین میانه را از دست نیروهای سائورون نجات دهند و آنها را در جنگ حلقهها جمع کنند تا با منحرف کردن توجه سائورون، به فرودو برای نابودی حلقه در کوه نابودی کمک کنند.
تحلیل اربابِ حلقهها
تالکین برای خلق این حماسهی بزرگ به اسطوره و گزارههای کهن الگویی روی آورد. اساسا قالب ادبی حماسه، برای روایت داستانهای اسطورهای مناسبترین گزینه است. «یاران حلقه» راوی شروع سفر هابیتی کوچک است به نام «فرودو بگینز» به همراهان دوستان وفادار خود.
در ابتدا لازم است بگوییم که همین درونمایهی «سفر»، خود یک الگوی اسطورهای است. در الگوی رایج داستانهای اسطورهای، ابتدا شرایط زندگی قهرمان، کاملا متعادل و مطلوب است، همه چیز آرام است و قهرمان احساس خوشبختی میکند. در حین معرفی جهان متعادل قهرمان، شخصیت او نیز معرفی میشود، سپس بحران بزرگی خود را نشان میدهد، بحرانی که تعادل اولیهی داستان را به هم میزند (یا بعدا به هم خواهد زد) و قهرمان داستان وظیفهی خود میداند که برای ایستادگی مقابل این بحران، زندگی متعادل خود را رها کرده و راهی سفری دراز و سخت شود، سفری که در مسیر آن بهتر به خودآگاهی خواهد رسید و در پایان سفر و پس از موفقیت یا شکست، به شخصیت منفی یا مثبت پر رنگتری تبدیل خواهد شد.
اربابِ حلقهها
در راه این سفر، قهرمان داستان ممکن است از اشخاص مخالفی یاری بجوید که شاخصترین تیپ کهن الگویی که به قهرمان داستانهای اسطورهای یاری میرساند، تیپ «پیر مرشد» است. در «یاران حلقه» نیز، ابتدا سرزمین پر از صلح و دوستی و متعادل شایر، که محل زندگی فرودو بگینز جوان است معرفی میشود.
در این میان، خرده کاشتهای داستانی نیز به بیننده نشان داده میشوند که در آینده به برداشت خواهند رسید. مانند ماجراهایی که بیلبو بگینز، عموی کهنسال فرودو از آنها سخن میگوید. پیر مرشد داستان نیز در همان ابتدا خود را نشان میدهد: گاندولف خاکستری. سپس، متوجه میشویم حلقهی قدرتی که در ابتدای فیلم از آن صحبت شد، چیزی نزدیک به هفتاد سال است که در اختیار بیلبو بگینز است. حلقهای که صاحب تاریک و پلید خود را مدتها است بیدار کرده و سعی دارد که به سوی او بازگردد، حلقهای که منشأ قدرت است، قدرتی به غایت فراوان که هیچکس تاب تحمل آن را ندارد و هر کس که از آن آگاه باشد، سرانجام درگیر خودبینی و غروری کشنده خواهد شد که جهان را به نابودی میکشد.
اربابِ حلقهها
بیلبو بگینز پیر که هم اکنون حلقه را در دست دارد، آنقدری ماجرا از سر گذرانده که دیگر نای تجربهی جدیدی ندارد، بلکه میخواهد تمامی تجربیات خود را مکتوب کند. برای همین خود راهی سفری مستقل میشود تا کتاب خود را در قلمرو آرام و مملو از آرامش الِفهای خردمند به اتمام برساند و حلقه (که البته خودش از قدرت آن آگاه نیست) را به فرودو بگینز میسپارد.
در این میان گاندولف پیر متوجه چیز عجیبی در حلقه میشود و با پیگیری، در میابد که این حلقه که تمام این مدت در اختیار بیلبو بگینز بوده و حال به فرودو به ارث ریده، همان حلقهی گم شدهی سائورون پلید است که میتواند به تمامی قدرتها حکومت کرده و جهان را مملو از تاریکی کند.
اربابِ حلقهها
گاندولف که از قدرت شگفتآور حلقه آگاه است و میداند که ممکن است در مقابل وسوسههای پلید حلقه تاب تحمل نداشته باشد، با راهنماییِ مرشد گونهی اسطورهای خود، فرودو را به همراه «سم وایز گمجی» راهی سفر میکند. سفری که هدفش نابود کردن حلقهی قدرت است، در همانجایی که ساخته شده! حلقه قدرت فراوان و بیپایانی دارد که ممکن است هر کسی را وسوسه و تمامی وجودش را درگیر پلیدی کند و با قدرتی که به صاحب پلید شدهی خود میدهد، میتواند جهان را به نابودی و تاریکی بکشاند، که این امر کاملا مطابق با خواسته و مقصود سازندهی آن، یعنی سائورون است.
اربابِ حلقهها
سائورون که هزاران سال پیش کشته شده، روحش هنوز زنده است و به دنبال تجدید قبا است برای بازگشت به جسم خود و بازیافتن حلقهی قدرت، تا دوباره حکومت کند. فرودو بگینز توسط گاندولف پیر، از تمامی این مسائل آگاه شده و با توجه منش قهرمانانهی خود، راهی سفری سخت و دور میشود تا این حلقهی پلید را نابود کند. اما او در این راه تنها است و مسیر را به دلیل بی تجربگیاش بلد نیست، برای همین به همراهانی فداکار نیاز دارد. «یاران حلقه» نشانگر چگونگی آشنایی فرودو با این همراهان و همسفری با آنها است. همسفریای که البته در انتها به جدایی میانجامد.
اربابِ حلقهها
«یاران حلقه» راوی جدا شدن قهرمان از همان یاران حلقهای است که قرار بود ناجی او باشند! این نکتهای بسیار ظریف و زیرکانه است که هم توسط تالکین و هم توسط جکسون، به خوبی به آن پرداخته شده. پایان فیلم، آغاز سفر جدید فرود است، سفری که تنها سم وایز گمجیِ جوان شایستگی همراهی آن را دارد، سفری که با یک چشم انداز با شکوه نشان داده میشود و بیننده را آماده و منتظر سریِ بعدیِ این فیلم میکند.
اربابِ حلقهها
«یاران حلقه» به تنهایی فیلمی است که مستقلا میتوان آن را به عنوان یک فیلم جدا از سهگانه مورد خوانش قرار داد، اما این فیلم در کسوت «سهگانهی ارباب حلقهها» به کمال میرسد. به عبارتی میتوان این سهگانه را به یک لوح سه لتی تشبیه کرد، لوحی که هر لت آن مفهوم و هویت مستقل خود را دارد اما هر سهتای آنها در کنار هم به چیزی ورای مشخصات مستقلشان میرسند، یک هیئت گشتالتیِ بینظیر و باشکوه!
Avatar
آواتار فیلمی آمریکایی در ژانر علمی تخیلی حماسی به کارگردانی، نویسندگی، تهیهکنندگی و تدوین جیمز کامرون است که در سال ۲۰۰۹ منتشر شد. در این فیلم سم ورثینگتون، زوئی سالدانیا، استیون لانگ، میشل رودریگز و سیگورنی ویور ایفای نقش میکنند. داستان فیلم در اواسط قرن بیست و دوم جریان دارد؛ زمانی که انسانها بهمنظور استخراج مادهٔ معدنی ارزشمند آنابتانیوم در حال استعمار پاندورا — یک قمر سرسبز قابل سکونت از یک غول گازی در منظومه ستارهای آلفا قنطورس — هستند.
آواتار
گسترش استخراج از معدنها زندگی یک قبیله از ناویها که گونهای مانند انسان در پاندورا هستند را تهدید میکند. عنوان فیلم به یک بدن ناوی اشاره دارد که از نظر ژنتیکی دستکاریشده و از طریق مغز یک انسان از راه دور عمل میکند. این روش دورحضوری برای تعامل با بومیان پاندورا استفاده میشود. توسعهٔ آواتار از سال ۱۹۹۴ هنگامی که کامرون پیشنویس ۸۰ صفحهای از فیلمنامه را مینوشت، آغاز شد.
فیلمبرداری این فیلم قرار بود پس از تکمیل تایتانیک کامرون در سال ۱۹۹۷ آغاز شود و برای انتشار در سال ۱۹۹۹ برنامهریزی شود؛ اما به گفتهٔ کامرون هنوز فناوری لازم برای دستیابی به دیدگاه خود از فیلم در دسترس نبود. کار بر روی زبان ناوی در سال ۲۰۰۵ آغاز شد و کامرون در اوایل سال ۲۰۰۶ توسعهٔ فیلمنامه و جهان داستانی آواتار را آغاز کرد.
تحلیل آواتار
پیش از هر چیز، نام این فیلم یعنی آواتار، ذهن ما را به سمت شبکههای اجتماعی و آواتار کاربران در این شبکهها میبرد. معمولاً کاربران شبکههای اجتماعی برای حساب کاربری خود در این فضا، تصویر، مشخصات و یا بهتر بگوییم هویتی را انتخاب میکنند که به اصطلاح به آن آواتار گفته میشود، هویتی که میتواند واقعی و یا غیرواقعی باشد.
داستان این فیلم هم درباره فردی است که برای نفوذ در بین موجوداتی شبه انسان در سیارهای دیگر، در قالب بدن آنها یا همان آواتار درآمده و به ارتباط با این موجودات میپردازد. این فرد برای ارتباط با بدن دومش یا همان آواتار خود در دنیای این موجودات شبه انسان، میبایست در دستگاهی قرارگرفته و حالتی شبیه به خواب پیدا کند تا سیستم عصبیاش با بدن آواتار گونه ارتباط برقرار کرده و بتواند از آن در دنیای دیگر استفاده کند.
آواتار
این آواتار در دنیای دیگر، قابلیتها و تواناییهایی فراتر از بدن معمولی دارد و بنابراین میتواند آرزوهایی را که برای صاحبش در دنیای انسانها دستنیافتنی بود، در دنیای دیگر برآورده کند. آرزوهایی مانند قدرت بیشتر، پرواز و… ویژگیهایی که بسیار شبیه اتصال کاربران به اینترنت و فعالیت در فضای مجازی است.
از این شباهتها که بگذریم، دنیای به نمایش درآمده در فیلم حاوی نشانههایی است که برایتان آشناست! در دنیای فیلم آواتار، ما با طبیعتی روبرو هستیم که بنای آن ارتباط و اتصال عصبی است. تمامی موجودات این دنیا از طریق رشتههای عصبی که در انتهای موهایشان موجود هست میتوانند به هم متصل شوند، مثلاً اگر نیاز به سوار شدن بر اژدها و یا حتی حیوانی شبیه اسب باشد، میبایست این رشتههای عصبی را به رشتههای عصبی آن اژدها و یا حیوان متصل نمود تا بتوان درک متقابل و بهتری از آن بهدست آورد و توسط همان اتصال به کنترل و هدایت آنها اقدام نمود.
آواتار
اما نکته جالبتر، درختان مقدس در این دنیا هستند، درختانی که بهنوعی اتصال دهنده موجودات این دنیا به خالق آن هستند، این درختان دارای تعداد زیادی رشتههای اتصالی هستند که سایر موجودات میتوانند از طریق آنها با خالق دنیا و یا مادر طبیعت ارتباط برقرار کرده و یا حتی صدای مردگانشان را بشنوند، همچنین در دیالوگی از این فیلم تأکید میشود که این درختان از طریق رشتههای عصبی با تمامی دنیای به نمایش در آمده در فیلم در ارتباط هستند و بهنوعی یک اتصال جهانی را بهوجود آوردهاند.
اتصالی که بسیار شبیه دنیای اینترنت اشیا امروزی و چهبسا فراتر از آن یعنی اینترنت بین تمام موجودات است، دنیایی که تمام اجزای آن از کل گرفته تا جزء از طریق شبکههای تو در تو به یکدیگر متصلاند و میتوانند اطلاعات را بین هم جابهجا کنند. به عقیده جیمز کامرون یعنی سازنده این فیلم، دنیای این چنینی، دنیایی ضد خشونت خواهد بود زیرا تمام موجودات با یکدیگر ارتباط داشته و دارای درک همزمان و متقابل از هم خواهند بود. همچنین در مواقع بحرانی این اتصال و ارتباط عصبی میتواند باعث وحدت کل دنیا در برابر خطرات و هجمههای بیگانه شود.
آواتار
بنابراین سازنده فیلم معتقد است این دنیا، یعنی دنیایی که تمام موجودات دارای نوعی ارتباط و اتصال شبیه اینترنت اشیا با یکدیگرند، بهنوعی همان بهشت است، دنیایی که انسانها با دیدن آن، آنچنان شیفته و دلباختهاش میشوند که ترجیح میدهند از دنیای فعلی جدا شده و به طور کامل در آن دنیا مستقر شوند، یعنی در همان آواتار خود جاودانه باشند.
اتفاقی که شاید در آیندهای نهچندان دور به وقوع بپیوندد، یعنی انسانها آنچنان شیفته و دلباخته دنیای مجازی خود شوند که حاضر باشند به طور کامل از دنیای واقعی جدا شده و در دنیای مجازی و خیالی خود به زندگی ادامه دهند. حالتی شبیه به خواب در دنیای واقعی و شبیه به زندگی در دنیای مجازی و خوشیهای خیالی!
Dune
تلماسه یک فیلم آمریکایی در ژانر علمی تخیلی حماسی به کارگردانی دنی ویلنوو است که در سال ۲۰۲۱ منتشر شد. ویلنوو فیلمنامه این فیلم را به همراه اریک راث و جان اسپیتز بر اساس رمانی به همین نام اثر فرانک هربرت به نگارش درآورده است. بعد از فیلم تلماسه (۱۹۸۴) به کارگردانی دیوید لینچ، این دومین اقتباس سینمایی از این رمان است.
تیموتی شالامی، ربکا فرگوسن، اسکار آیزاک، جاش برولین، استلان اسکاشگورد، دیو باتیستا، استیون مککینلی هندرسون، زندیا، دیوید دستمالچیان، چانگ چن، شارون دانکن-بروستر، شارلوت رمپلینگ، جیسون موموآ و خاویر باردم ستارگان فیلم هستند. داستان فیلم در آیندهای دور و در سیارهای به نام آراکیس رخ میدهد که به خاطر طبیعت بیابانی خود به تلماسه مشهور شدهاست. این سیاره که تنها منبع مادهای ارزشمند است، آوردگاهی برای نزاع چندین نژاد مختلف میشود.
تحلیل تلماسه
داستان فیلم تلماسه ، فضایی مشابه فیلم های starwars و game of thrones دارد. با این تفاوت که به جای عبارت موهوم “سالها پیش در کهکشانی خیلی خیلی دور” سال ۱۰۱۱۸ پس از میلاد را به ما معرفی می کند. در دنیای داستان ماده خاصی به نام “اسپایس” اهمیت حیاتی دارد.
این ماده گر چه به صورت پودر قرمز رنگ ماسه مانندی نمایش داده می شود، تمام ویژگی های نفت را دارد (ذخیره شدن در مخزن، پالایش شدن، وابستگی ماشین های صنعتی به آن و در برخی موارد اثر روانگردان). تنها منبع این ماده، سیاره بیابانی آراکیس است. ساکنان این سیاره، به سان اعراب دوران جاهلی، زندگی بدوی ای دارند و کرم غول پیکری موسوم به “شای هُلُد” را می پرستند. با اینکه در فیلم، عنوان می شود نژاد های مختلفی در جهان وجود دارند، اما فیلم تنها برروی ۳ مورد تمرکز می کند:
1.آتریدن ها که محور تمرکز داستانند و در سیاره ای بهشت وار که بخش زیادی از آن را جنگل و دریا تشکیل می دهد، زندگی می کنند. حکومت در آنها موروثی است و از پدر به پسر می رسد. از قرار معلوم طایفه شریف و عادلی هستند و دارای ارتشی قدرتمند هستند.
2.هارکنن ها که از هر جهت نقطه مقابل آتریدن ها هستند. موجوداتی چاق و کچل و طماع که سرمایه های آراکیس را برای کسب ثروت می بلعند و از هر نوع خشونتی علیه مردم این سیاره دریغ نمیکنند.
3. تشکیلاتی مرموز و مخفی به اسم بنی جزیره که تمام جمعیت آن را زنان تشکیل می دهند و مردان حق عضویت در آن را ندارند. به نظر نقش کاهنی و زهدنشینی در دنیای داستان ایفا می کنند و نفوذ زیادی در تمام نژاد ها دارند. مادر و مادربزرگ شخصیت اصلی داستان هردو عضو بنی جزیره اند.
تلماسه
مادر شخصیت اصلی قرار بوده با استفاده از آموزه های بنی جزیره، فرزند دختری به دنیا بیاورد که منجی موعود باشد. ولی اشتباها فرزند، پسر متولد شده است. بنی جزیره از زبانی اشاره محور و قدرتی مخصوص به نام نیروی صدا استفاده می کنند. تحلیل محتوای تلماسه، قدم به قدم داستان با محوریت پسرک جوانی به نام “پاول آتریدن” دنبال می شود.
وی پسر رهبر آتریدن هاست که اصطلاحا لای پر قو بزرگ شده. او درباره اتفاقاتی موهوم، رویاهای صادقه می بیند. رویاهایی که درباره ی دختری بیابانگرد است. خاندان آتریدن، از طرف امپراطور مامور می شود به سیاره آراکیس که اکنون توسط هارکنن ها تخلیه شده است، بروند و وضعیت آن را سامان دهند.
یک لحظه بگذارید همینجا آتریدن ها را زیر ذره بین ببریم. مردمانی که همه از یک نسل اند و به ا جبار از بهشت برین خود به سیاره ای بیابانی و خشک فرود می آیند. در کنار آن از قدرت صدا بهره می برند. افراد خاصی را به خاطر نیاوردید؟! درست است. ما در اینجا با یهودیان طرف هستیم.
تلماسه
فیلم تلماسه قرار است کاری کند که با آنها همذات پنداری کنیم. آنها بر اثر گناهان خود از سرزمین موعود رانده نشدند. مجبور بودند. مجبور! امپراطور (چر ا هرگز به صورت فیزیکی به جلوی دوربین نمی آید؟) از آتریدن ها متنفر است و در آخر هم مشخص می شود فرستادن آنها به آراکیس، یک امر تنبیهی برای آنها بوده است.
سیاره ی محل سکونت آنها هم باز به اعتقادات یهود باز می گردد که می گویند بهشت برای آنها آفریده شده است و همگی به آن خواهند رفت و اگر هم جهنمی شوند، جز چند صباحی در آن باقی نمی مانند و باز به بهشت باز می گردند. بی راه نگفته ایم اگر بگوییم یهود بخش زیادی از اعمال کثیف خود را از روی این طرز فکر خودخواهانه و نژادپرستانه مرتکب شده است و هنوز هم از آن دست بر نمی دارد.
تلماسه
یهودیان اعتقاد دارند یکی از حروف زبان عبری گم شده است. اگر این حرف را بیابند، با کلمه سازی، جمله سازی و رمزگشایی از آن، می توانند به قدرت های ماورایی قوی دست بیابند. گویا در فیلم تلماسه این حرف کشف شده و مورد استفاده نیز واقع شده است. جالب است که یهودیان بر این باور اند که رمزگشایی از حرف آخر گمشده، می تواند خط زمانی و مکانی را بشکند. یعنی با رمزگشایی از آن می توان آینده را دید و طیر الارض کرد. در فیلم سینمایی Arrival نیز شاهد همین رمزگشایی های زمانی و دیدن آینده هستیم.
The Hobbit
هابیت در سبک حماسهای فانتزی-ماجرایی بر اساس رمانی به همین نام نوشته جی.ار.ار. تالکین میباشد و پیتر جکسون را در مقام کارگردان، تهیهکننده و همکار فیلم نامهنویس در اختیار دارد. گیرمو دل تورو به عنوان کارگردان نزدیک به دو سال با جکسون در مرحلهٔ پیش تولید همکاری کرد اما در می۲۰۱۰ پروژه را ترک کرد و در ژوئیه اعلام شد جکسون برای کارگردانی هر دو قسمت قرارداد امضا کردهاست. ایان مککلن، اندی سرکیس، کریستوفر لی، کیت بلانشت و هوگو ویوینگ که در سه گانهٔ ارباب حلقهها حضور داشتند نقشهای خود را در هابیت تکرار میکنند. هاوارد شور آهنگساز سه گانهٔ ارباب حلقهها آهنگسازی این فیلم را بر عهده دارد.
تحلیل هابیت
یکی از انتقادات مهمی که به پیتر جکسون در قسمت اول « هابیت » وارد بود ، ضرباهنگ کند و طولانی بودن بیش از حد فیلمنامه بود که خوشبختانه در قسمت دوم این مشکل تا حدود زیادی برطرف شده است. البته با توجه به اینکه جکسون در قسمت اول تقریبا تمامی آنچه که درام و شخصیت پردازی داستان ایجاب می کرد را به تصویر کشید، می شد متصور شد که در دو دنباله بعدی بیشتر به سوی تند کردن ریتم فیلم و اکشن مناسب قدم بردارد و این اتفاق خوشبختانه برای « نابودی اسماگ » افتاده و دیگر خبری از آن ریتم کشنده و لانگ شات های باشکوه اما خسته کننده نیست.
« نابودی اسماگ » در مقایسه با « سفر غیرمنتظره » ، به مراتب از ضرباهنگ بالاتری برخوردار است و این خود کمک بزرگی به تماشاگرانی است که از روند کُند بودن داستان در قسمت قبل گله داشتند . اما « نابودی اسماگ » ویژگی هایی دارد که می تواند مخاطبینش را به دو دسته مخالف ها و موافق ها تقسیم کند.
هابیت
ویژگی که البته تمامی خوانندگان کتاب به آن اِشراف دارند و شاید این سینمایی ها باشند که در ارتباط برقرار کردن با آن دچار مشکل شوند. این مشکل برای سینمایی ها از نقطه ای آغاز می شود که آنها بیش از یک دهه ی پیش به تماشای سری « ارباب حلقه » نشستند و توانستند در دنیای بی انتهای هابیت ها غرق شوند.
« ارباب حلقه » یک اثر حماسی بی نظیر در سینما بود و در این مورد تقریباً همه سینما دوستان هم نظر هستند و سری جدید « هابیت » نیز به دلیل مرتبط بودن داستان این دو فیلم ، همواره توسط مخاطبان بطور مستقیم با« ارباب حلقه ها » مقایسه شده است اما این مقایسه تا حد زیادی اشتباه است چراکه فضای داستان « هابیت » متفاوت از « ارباب حلقه ها » ست و مقایسه این دو منجر به ایجاد مشکل برای مخاطب در برقراری ارتباط با « نابودی اسماگ » خواهد شد.
«نابودی اسماگ» فضای داستانی فانتزی تری در مقایسه با « یک سفر غیرمنتظره » دارد. حجم شوخی ها در قسمت دوم بطور چشمگیری افزایش پیدا کرده و این مسئله می تواند پاشنه آشیل « هابیت : نابودی اسماگ » باشد. پیتر جکسون با استفاده مکرر از شوخی های کلامی، ریسک بزرگی را انجام داده است که بازخوردها در مقابل آن می تواند فاجعه بار یا خوشایند باشد.
هابیت
به احتمال فراوان این شوخی های کلامی ( که بدون تعارف باید گفت بسیاری از آنها نگرفته و فقط باعث ناامیدی می شود ) موجبات ناخرسندی طرفداران سری ارباب حلقه ها را به همراه خواهد داشت که به فضای حماسی و جدی سری « ارباب حلقه ها » عادت کرده بودند و حالا باید شاهد یک داستان فانتزی با شوخی های کلامی باشند. با اینحال روایت داستان در « نابودی اسماگ » خوشبختانه پیشرفت قابل ملاحظه ای در مقایسه با قسمت قبل داشته است.
اینبار علی رغم مدت زمان تقریبا مشابه ای که « نابودی اسماگ » با « یک سفر غیرمنتظره » دارد، شاهد تدوینی مناسب و استفاده بهتر از ظرفیت های داستان هستیم که بی جهت کِش نیامده اند و حوصله – حتی طرفداران این سری – را سر نمی برند. « نابودی اسماگ » دربرگیرنده هیجان انگیزترین بخش های کتاب تالکین است که اینبار به مخاطب اجازه راحت نفس کشیدن نمی دهد چه برسد به خمیازه کشیدن!
هابیت
اضافه شدن شخصیت های مکمل جذابی نظیر اسماگ به واسطه صدای جادویی بندیکت کامبربچ ، یکی از اتفاقاتی هست که باعث میشود عاشق اسماگ باشیم! بندیکت کمبربچ با صدای گرم و رسای خود چنان روحی در اسماگ دمیده که شخصا بیشتر علاقه مند بودم تا از ظرفیت های این شخصیت در « نابودی اسماگ » استفاده می شد.
اما « نابودی اسماگ » مشکلاتی هم در فیلمنامه دارد که از جمله آنها می توان به حضور شخصیت جدیدی به نام تاوریل ( با بازی اوانجلینا لیلی ) و رابطه احساسی او و کیلی (آیدان تورنر ) اشاره کرد که به انتها نمی رسد و حضورش هم تاثیری در داستان « نابودی اسماگ » ندارد.
هابیت
در واقع شاید به دلیل انتقادات فراوانی که از پیتر جکسون به جهت عدم استفاده از یک بازیگر زن در بدنه اصلی داستان شده بود، وی مجاب شده تا از حضور شخصیت جدیدی به نام تاوریل در داستان استفاده کرده و یک رابطه نصف و نیمه احساسی هم در بدنه فیلمنامه بگنجاند که نتیجه اش چندان امیدوار کننده از آب در نیامده است. به نظر می رسد که حتی خود پیتر جکسون هم چندان علاقه ای به بسط و گسترش این شخصیت نداشته و تنها به حضور بی دردسر او در کنار دیگر شخصیت های داستان اکتفا کرده باشد.
harry potter
فیلمهای هری پاتر که فیلمهایی انگلیسی-آمریکایی هستند، بر اساس کتابهای هری پاتر و با همان نامهای کتاب ساخته شدهاند. نویسنده این کتابها خانم جوآن «جو» رولینگ که بیشتر با نام جی. کی. رولینگ شناخته شده است، نوشته شده. او امتیاز ساخت فیلم را در سال ۱۹۹۹ به شرکت برادران وارنر با قراردادی بالغ بر یک میلیون یورو فروخت. از نکات قابل توجه این قرارداد، اصرار جی.کی. رولینگ بر استفاده از بازیگران انگلیسی در این فیلمها است.
تحلیل هری پاتر
داستان هری پاتر یک داستان آخرالزمانی یا آپوکالیپس است. هر چند جاذبه های عوامانه هم به آن افزوده شده ؛ مکاشفه یا آخرالزمانی، داستان هایی هستند که درباره پایان جهان صحبت می کنند . اعتقاد به آخرالزمان، یک کهن الگو و باور مشترک و دیرینه بشری است. انسان ها فارغ از دین و ایین و نژاد خویش در طول تاریخ، بر این باور بوده اند که عمر جهان روزی به پایان خواهد رسید. این از بهترین فیلم های افسانه ای تاریخی به شمار میرود.
هری پاتر
براساس این باور، مسیر کلی اتفاقات تاریخ، به یک نقطه پایان می انجامد و آن جا تکلیف همه مسائل روشن خواهد شد. در طول تاریخ و در فرهنگ های مختلف، داستان های آخرالزمانی گوناگونی نگاشته شده که مشهورترین و جذاب ترین آن ها پیشگویی ها بوده اند.
- خطری بزرگ همه انسانها را تهدید میکند.
- این خطر، تنها توسط عده معدودی شناخته و درک میشود.
- این انسانها که سیر و سلوک، حکمت و زندگی خاصی دارند، برای نجات کل جهان در برابر آن خطر به پا میخیزند.
- یک منجی با حکم الهی به نجات بشر میآید.
- رویارویی منجی با خطر جهانی، رویارویی خوبیها و بدیهاست.
- در این مواجهه از نیروهای مافوق طبیعی استفاده میشود و عاقبت خوبی بر بدی پیروز میشود.
هری پاتر
جبر در فلسفه هر آنچیزی است که شما در مقابلش اختیار ندارید. در شق دومِ منطق و گزارههای سهگانه فلسفی ما با الف با ب مساوی نیست (اصل عدم تناقض) مواجه میشویم. خود جبر هم چنین گزارهای است. یا جبر هست یا نیست. شق سومی نداریم. یعنی گزینهای نداریم که درآن هم جبر باشد هم نباشد.
شاید تنها کسی که در طول داستان های هری پاتر جبر باور است و روی رودخانه جبر شنا میکند دامبلدور است. درین بخش میتوان به فکت های هری پاتر اشاره کرد و تئوری های هری پاتر را بررسی کرد.
در ابتدای کتاب و فیلم 1 (هری پاتر و سنگ جادو) وقتی مکگونگال به دامبلدور میگوید دورسلیها از پس بزرگ کردن هری برنمیآیند دامبلدور در دیالوگی تاویلپذیر اشاره به هم خون بودن هری و خالهاش پتونیا میکند که بعدا مشخص میشود دلیلش چیست: خون پتونیا میتواند از هری محافظت کند. در ادامه دیالوگ دیگری از پروفسور دامبلدور میشنویم که فحوای کلامش این است: “هری باید همینجا بماند تا وقتش برسد.” معنای این دیالوگ هم در فیلم 8 و کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ مشخص میشود.
هری پاتر
با توجه به تئوری های هری پاتر دلیل محافظت خون خاله پتونیا از هری چیزی جز همان طلسم لیلی (مادر هری) نیست. آن طلسم افسانهایِ مادرِ هری به خون ربط دارد و این همان دلیلی است که در این حدودا 16 سالی که هری در خانه خالهاش در پریوت درایو زندگی کرد، چه مرگخوارها و چه خود لرد سیاه جرات حمله به آن خانه را نداشتند.
در تئوری های هری پاتر معنای “هری باید همینجا بماند تا وقتش برسد” هم یکی از مهمترین ایستراگهای هری پاتر است. این بدین معنی است که هری باید کشته شود. دلیلش هم همان ایستراگ هری پاتر بود که پیشتر عرض کردم. وقتی ولدمورت هری را طلسم کرد چیزهایی فراتر از مار زبانی به هری منتقل شد. بعد از طلسم ولدمورت هری خودش تبدیل شد به چیزی که در داستان های هری پاتر به آن “جان پیچ” میگویند. با نوشتار تئوری های هری پاتر همراه فیگار باشید.
The Curious Case of Benjamin Button
مورد عجیب بنجامین باتن یا سرگذشت غریب بنجامین باتن فیلمی آمریکایی محصول سال ۲۰۰۸ به کارگردانی دیوید فینچر است. شخصیت اصلی این فیلم الهام گرفته از یک داستان کوتاه اثر اف. اسکات فیتزجرالد است. فیلمنامه این فیلم را اریک راث نوشته است و برد پیت و کیت بلانشت بازیگران اصلی آن هستند. این فیلم با بازخورد مثبت منتقدین نیز روبرو شد.
تحلیل سرگذشت غریب بنجامین باتن
شاید مسئله اصلی فیلم مرگ باشد. فیلم فراموش نمیکند مرگهای اطرافیان بنجامین را نفربهنفر در بزنگاههای روایی شرح دهد. تعداد زیادی از شخصیتهایی که پیشتر معرفیشدهاند و ما آنها را شناختهایم، در طول روایت اصلی، میمیرند. مرگ در «مورد عجیب بنجامین باتن» عادیترین حالت ممکن را دارد.
«مثل برگ خزان» شاید اصطلاح دمدستی اما قابلاعتنایی برای این مورد باشد. مرگها آنچنان ناگهانی و پیشپاافتاده و غیرمنتظرهاند که ایده اصلی فیلم را پوشش میدهند. چیزی که سینما در حالت نرمال بدان محتاج است، همین تطابقهای معنایی در جزئیات روایی است.
چیزی که در فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» در دو زمینهی اصلی، یعنی رشد معکوس خودش و نمایش مرگ اطرافیان وجود دارد. به عبارتی وجود این مرگهای ناگهانی (حداقل برای خود بنجامین) سبب میشود تا حس کنیم حتی وارونه رشد کردن نیز سرنوشت قطعی آدمی در مواجهه با مرگ اطرافیانش را تقلیل نمیدهد.
سرگذشت غریب بنجامین باتن
تنها نقطهی اتکای فیلم برای فرار از دایره بستهی زیباییهای ظاهریِ کانسپتها، همین پرداختن بر مرگهای اطرافیان بنجامین است. تنها نکتهای که معنای پنهان در خطوط داستانی اصلی را نمایان میکند همین خط اصلی داستان، یعنی سرگذشت و رشد وارونه و عجیب بنجامین است که خود بهتنهایی، معنایی در هجو زیست و رشد آدمیزاد دارد و در راستای آن، ایدهای دیگر، یعنی مرگ آدمهای پیرامون اوست که تکمیلکنندهی انگاره اصلی فیلم است.
آنچه حواشی جذاب فیلم -مثل روایتهای بریدهبریدهی مردی، از ماجرای همیشگی صاعقه خوردنش در زمانهای مختلف- را از نظر ارتباط معنایی بیکارکرد میکند، شکل ساختاری فیلم است. در فرمتی زندگینامهای، میطلبد که روزمرگی شخصیتها نیز از قلم نیفتد، آدمها نقاط جذاب زیستشان را گاهی کامل و با جزئیات شرح دهند؛ اما دیگر در این حالت انتظار نداریم جذابیتهای فرعی، همگی در حول کانسپت اصلی باشد.
Hugo
هوگو نام فیلم ماجراجویی درام بر اساس رمان برایان سلزنیک است که در مورد یک پسر بچه تنها میباشد که در ایستگاه راهآهن زندگی میکند. این فیلم توسط مارتین اسکورسیزی کارگردانی شده، و توسط جان لوگان نوشته شدهاست. در این فیلم بازیگران مطرحی همچون بن کینگزلی، ساشا بارون کوهن و کلویی مورتز و ایسا باترفیلد بازی میکنند. هوگو اولین فیلم سهبعدی اسکورسیزی است این فیلم در ۲۳ نوامبر ۲۰۱۱ توسط کمپانی پارامونت پیکچرز در ایالات متحده توزیع شد.
تحلیل هوگو
فیلم Hugo شبیه هیچ کدام از فیلم های دیگر ماتین اسکورسیزی نیست اما احتمالاً محبوب ترین کار خود او، از ابتدا تا به الآن می باشد. یک حماسه ی خانوادگی پر هزینه و به سبک 3D که از بسیاری جهات، حکایت زندگی شخصی خود مارتین را دارد. با تماشای هوگو، آدم احساس می کند منابع و وسایل لازم در اختیار هنرمند بی نظیری قرار گرفته تا فیلمی درباره ی سینما بسازد!
اینکه او توانسته در این فیلم، قصه ی جذابی هم برای بچه ها (البته نه همه ی آنها) تعریف کند، بیان کننده ی میزان احساسات و شور و شوقی است که صرف این فیلم شده است. از دید کلی، داستان زندگی قهرمان فیلم، هوگو کابرت، داستان زندگی خود اسکورسیزی است. در پاریس دهه ی 30 میلادی، پسر نوجوان باهوشی، دوران کودکی خود را به تماشای دنیای بیرون از دریچه ی پنجره ی خوش منظره ای می گذراند و در عین حال سعی می کند طرز کار دستگاه های مکانیکی مختلف را هم یاد بگیرد.
هوگو
پدر هوگو مسئول نگهداری و رسیدگی به ساعت های یک ایستگاه قطار غار مانند در پاریس است. رؤیای او این است که یک آدم آهنی را که در موزه پیدا کرده است را تکمیل کند. ولی قبل از اتمام کار، پدر هوگو می میرد و آدم آهنی ناقص و هوگو تنها می مانند. پسرک (هوگو) ترجیح می دهد به جای آنکه بگذارد مثل یک بچه یتیم با او رفتار کنند و او را به یتیم خانه ببرند، در دالان ها و راهرو ها و نردبان های مارپیچ و حتی خود چرخ دنده های ساعت ها قایم شود و حواسش باشد که اشتباهی مرتکب نشود.
او خودش را با کلوچه هایی که از مغازه های داخل ایستگاه قاپ می زند سیر می کند و یواش یواش دزدکی راهی سالن های سینما نیز می شود. زندگی هوگو، توسط پیرمرد ترش رو و اسباب بازی فروشی که در ایستگاه قطار است با نام ملیس، دستخوش تغییر و تحول می شود. بله، پیرمرد ترشرویی که بن کینگزلی Ben Kingsley نقشش را بازی کرده، کسی نیست جز همان فیلمساز فرانسوی بزرگ و فراموش نشدنی، که ابداع کننده اصلی آدم آهنی نیز بود.
هوگو
البته هوگو از این موضوع خبر ندارد. ملیس واقعی، شعبده بازی بود که اولین فیلم هایش را برای کلک زدن به تماشاچی هایش ساخته بود. اگر یک نفر در عالم سینما باشد، که این حق را داشته باشد یک فیلم سه بعدی درباره سینما و عشق به سینما بسازد، آن یک نفر قطعا مارتین اسکورسیزی می باشد. داستان شباهت زیادی به زندگی واقعی خود اسکورسیزی دارد.
پسرکی که در ایتالیا زندگی می کرد اما اهل آنجا نبود، دنیای بیرون را از دریچه ی پنجره ی آپارتمانش تماشا می کرد، از طریق تلویزیون و تئاترهای کوچک جذب دنیای سینما شد، نزد کارگردان های بزرگ شاگردی کرد، و حتی به Michael Powell بزرگ کمک کرد تا بعد از چندین سال دوری از دنیای سینما، کار خود را از سر بگیرد. شیوه ی پرداخت فیلم Hugo به شخصیت ملیس خودش به تنهایی زیبا و جذاب است، اما نیمه ی اول فیلم بیشتر وقف نمایش قایم شدن ها و فرار کردن های قهرمان کوچک داستان می شود.
هوگو
روش استفاده ی فیلم از تکنیک CGI و تکنیک های دیگر سینمایی برای ساخت ایستگاه قطار و خود شهر، واقعاً مهیج است. اولین نمای فیلم، با نمایش منظره ی وسیع شهر پاریس از بالا شروع شده و به تصویر هوگو (Asa Butterfield) ختم می شود که از شکافی گوچک در صفحه ی ساعت بالای ساختمان ایستگاه قطار، بیرون را تماشا می کند. تماشای هوگو، مانند خواندن یکی از رمان های برجسته چارلز دیکنز می باشد.
هوگو مرتبا در تعقیب و گریز میان مسافران، همیشه از بازرس بداخلاق و عصبانی ایستگاه قطار (Sacha Baron Cohen) یک قدم جلوتر است. او هر بار موفق می شود از دست این بازرش عصبانی فرار کند و خودش را به مخفیگاهش پشت دیوار ها و بالای سقف ایستگاه برساند. پدر هوگو (Jude Law) که در صحنه های فلش بک دیده می شود، یادداشت های زیادی از خود برجا گذاشته که نقشه هایش برای تکمیل آدم آهنی هم در آنها هست.
هوگو
هوگو در کار کردن با چرخ دنده ها و پیش گوشتی ها و فنر ها و اهرم برای خودش نابغه ای استثنایی است . بالأخره یک روز سر می رسد که هوگو موفق می شود راز خود را با دختری به نام ایزابل (Chloe Grace Moretz) در میان بگذارد. ایزابل هم در ایستگاه قطار زندگی می کند و پیش Melies پیر و همسرش بزرگ شده است. هوگو دنیای مرموز خود را به ایزابل نشان می دهد و ایزابل هم دنیای اسرار آمیز خودش، یعنی کتاب های کتابخانه های غار مانند ایستگاه را به او نشان می دهد.
این دو بچه ی باهوش و زرنگ، فرسنگ ها با آن بچه های نازنازی و کودنی که در اکثر فیلم های خانوادگی سینمای هالیوود دیده می شوند، فرق دارند. برای عاشقان سینما، بهترین صحنه ی فیلم در نیمه ی دوم آن اتفاق می افتد، وقتی که سابقه ی حرفه ایGeorges Melies (با بازی کینگزلی) ، به صورت فلش بک نمایش داده می شود. احتمالاً معروف ترین فیلم کوتاه او A Trip to the Moon ساخته ی سال 1898 را دیده اید.
هوگو
در این فیلم چند فضانورد وارد سفینه ای می شوند که از دهانه ی یک توپ به سمت ماه شلیک می شود، این سفینه یک راست می خورد توی چشم چهره ی انسانی ای که روی ماه تصور شده است! اسکورسیزی مستند های زیادی درباره ی شاهکار های سینمایی و کارگردان های بزرگ آنها ساخته، و حالا با تجربه هایی که کسب کرده ،را وارد حیطه ی داستان سرایی شده است.
در فیلم می بینیم که Melies ( که سازنده ی اولین استودیوی سینمایی جهان است) از چیدمان های خارق العاده و لباس های عجیب و غریبی استفاده می کند تا فیلم هایی جادویی بسازد. همه ی این فیلم ها فریم به فریم، به صورت دستی رنگ آمیزی شده اند. با ایجاد برخوردهای عجیب و دور از ذهن سیر داستانی فیلم، این پیرمرد متوجه می شود که مردم او را فراموش نکرده اند بلکه برای او مقام والایی در خور خدایان قائل هستند.
The Shape of Water
شکل آب فیلمی آمریکایی در ژانر فانتزی تاریک و رمانتیک به کارگردانی گییرمو دل تورو است. فیلمنامه این فیلم توسط خود دل تورو و ونسا تیلور به رشته تحریر درآمده است. از جمله بازیگران فیلم میتوان به سالی هاوکینز، مایکل شنون، ریچارد جنکینز، داگ جونز، مایکل استولبارگ و اکتاویا اسپنسر اشاره کرد.
داستان فیلم در سال ۱۹۶۲ و در شهر بالتیمور اتفاق میافتد و وقایع زنی لال بنام الیسا را دنبال میکند که در آزمایشگاهی دولتی به عنوان نظافتچی کار میکند. با ورود موجود دوزیست عجیبی به آزمایشگاه، رابطهای عاشقانه بین الیسا و آن موجود شکل میگیرد که این سبب آغاز ماجراهایی پر از خطر برای او میشود.
تحلیل شکل آب
گیرمو دل تورو را به عنوان استاد داستان پردازی معاصر میشناسیم. آثاری که او تا کنون ساخته، از جمله سرگرمکنندهترین فیلمهای سینمایی بیست سال اخیر بودهاند. او عناصر فانتزی را با درام به خوبی ترکیب میکند و قهرمانانی دوستداشتنی به تماشاگر خود معرفی میکند. پس چرا فیلم The Shape of Water، اینقدر از سایر آثار دل تورو ضعیفتر است؟
فیلم The Shape of Water داستان زن لالی است که در یک پایگاه تحقیقاتی دولتی، در زمان جنگ سرد، به عنوان نیروی خدماتی کار میکند. او تنها زندگی میکند و تنها دوستان او، همسایه و همکارش هستند. روزی او در یک آزمایشگاه متوجه وجود موجودی عجیب میشود و به او علاقهمند میشود.
شکل آب
دل تورو تلاش میکند تا الایزا، قهرمان فیلمش را انسانی معمولی و عادی به تصویر بکشد پس در ابتدای فیلم شاهد هستیم که او مشغول انجام فعالیتهای معمولی و روزانه میشود. در واقع دل تورو خواسته تا به فیلم فانتزی خود، حال و هوای واقعگرایانه ببخشد که ابدا در این امر موفق نیست، زیرا از خلق قهرمانی دوستداشتنی یا حداقل قابل درک عاجز است.
هیچ دلیلی برای علاقهمند شدن به الایزا وجود ندارد و حتی برخی کارهای او بسیار خودخواهانه هستند که باعث زده شدن تماشاگر از او میشوند. او به غیر از لال بودن هیچ ویژگی شخصیتی خاصی ندارد و علاقهش به موجود درون فیلم هم بیشتر ناشی از عقده و کمبود عاطفی به نظر میرسد تا عشق و هیچ احساسی را در تماشاگر برانگیخته نمیکند. این فیلم شاید از بهترین فیلم های فانتزی تاریخ باشد.
شکل آب
همچنین، نحوه علاقهمندشدن او به موجود دریایی هم قانع کننده نیست و اصولاً «عشق در نگاه اول» اصلا مضمون مناسبی برای فیلمی درباره عشق میان یک انسان و یک موجود فانتزی-ماورایی نیست. ضعیف بودن شخصیت الایزا باعث شده تا بازی سالی هاوکینز هم بسیار معمولی به نظر برسد.
این اتفاق کمابیش برای دیگر شخصیتها نیز رخ داده است، هرچند که کاراکتر جایلز، با بازی ریچارد جنکینز، از بهترین شخصیتهای فرعی فیلم به نظر میرسد، اما این نقش هم آنقدر خاص نیست که به یادماندنی باشد و به شکل غیرضروری، زمان زیادی را به خود اختصاص داده است و حتی دلیلش برای کمک کردن به الایزا، منطقی و قابل باور نیست. همین مسئله برای کاراکتر زلدا هم صادق است، با این تفاوت که او به هیچوجه شخصیت جالبی نیست و نقشآفرینی اوکتاویا اسپانسر نیز بسیار معمولی به نظر میرسد.
Christopher Robin
کریستوفر رابین یک فیلم به کارگردانی مارک فورستر است که در سال ۲۰۱۸ منتشر شد. از بازیگران آن میتوان به یوان مکگرگور اشاره کرد.
تحلیل کریستوفر رابین
اثر تازهی مارک فارستر، بدون تعارف فانتزی معرکهای است. این موضوع ارتباطی به اشکالات فیلم، ضعفهای حاضر در آن و عدم رسیدنش به نهایت پتانسیل خود در بعضی سکانسها ندارد و بیشتر به همین مربوط میشود که ما به عنوان تماشاگر، میتوانیم برای دنیای آن ارزش قائل شویم.
جهانی که تنها شخصیتهای اصلیاش یک مرد، خانوادهی او و عروسکهایی سخنگو درون جنگل هستند و به یکی از بهترین حالات ممکن، نادرستی برخی از تلاشهای احمقانهی انسان برای نابود کردن زندگی عادی و روزهایش را به تصویر میکشد. خود قصه، چیز پیچیدهای ندارد. داستان دربارهی یکی دیگر از پسربچههایی است که دوستهای شگفتانگیزی درون جنگل داشتهاند و حالا که به بزرگسالی میرسند، آدمهایی افسرده، غمگین و با باورهای ناراحتکننده هستند.
کریستوفر رابین
آدمهایی که دنیا به کمکشان میآید و آنها را دوباره به سمت مسیر اصلی راهنمایی میکند تا از محیطهای شلوغ شهری دور و اطرافشان خارج شوند و به عمق شگفتیهای دوران کودکیشان پا بگذارند. «کریستوفر رابین» اما برای روایت محترمانهی قصهی مورد اشاره، از همان ترفند معروف، بهرههای مناسبی میبرد و در ریتمی تند، پرانرژی و هیجانآور که حتی برای چند ثانیه هم خستهکننده نمیشود، پروسهی درگیری شخصیت با روزمرگیهای بزرگسالیاش را به تصویر میکشد.
کریستوفر رابین
جرئت بالای فیلمساز در ترک فضاهای فانتزی برای دقایقی نهچندان کوتاه هم سبب میشود که برخورد مخاطب با زندگی کریستوفر، درگیرکننده و قابل درک باشد و او هم به مانند شخصیت اصلی داستان، استیصال از زندگی کردن در چنین شرایط آزاردهندهای را لمس کند.
این وسط، اتمسفرسازیهای عالی فارستر که خیابانها و فضاهای کاری لندن را به عنوان یک جهنم روزمره و در عین حال بدون آتش نشان میدهد، تاثیر بسیار زیادی در شکلگیری نگاه بیننده به قصه دارد و در ترکیب با اجراهای راضیکنندهی بازیگران آن، از «کریستوفر رابین» در پردهی اولش تجربهی واقعگرایانهی خوبی میسازد. این فیلم از فیلم های افسانه ای تخیلی است.
Charlie and the Chocolate Factory
چارلی و کارخانه شکلاتسازی نام فیلمی به کارگردانی تیم برتون است. این فیلم، بر پایهٔ کتابی با همین نام نوشتهٔ رولد دال و با بازی جانی دپ ساخته شدهاست. این فیلم، محصول سال ۲۰۰۵ است.
تحلیل چارلی و کارخانه شکلاتسازی
سهل ممتنع یکی از مباحثی است که بیشتر در ادبیات ما کاربرد دارد اما بدون شک در آثار سینمایی نیز نمونههایی پیدا میشود که برازنده این توصیف باشند. سهل ممتنع به اثری گفته میشود که مضامین عمیق را به سادهترین شکل ممکن بیان کند. در ادبیات خودمان شعر زیبا و معروف بوی جوی مولیان یکی از این نمونهها است، همچنین در ادبیات جهان کتاب شازده کوچولو مشهورترین نمونه سهل ممتنع است.
چارلی و کارخانه شکلاتسازی
اما در سینما یکی از آثاری که شایسته این توصیف است همین فیلم چارلی و کارخانه شکلات سازیست. تیم برتون همیشه به ساختن فانتزیهای دیوانهوار معروف بوده اما پشت ظاهر این آثار عجیب و غریب چیزی پنهان است که شما را وادار به تماشای دوباره آن میکند. مخاطب با دیدن دوباره فیلمهای تیم برتون است که میتواند از آن همه صحنههای شلوغ رها شود تا پیامی که فیلم دارد را بفهمد. فیلم چارلی و کاخانه شکلات سازی نقد سرمایه داری است و معایب صنعتی شدن کارخانه را نشان میدهد.
چارلی و کارخانه شکلاتسازی
داستان چارلی و کارخانه شکلات سازی یک روند خطی ساده را طی میکند که البته خسته کننده نیست و اصلاً با خط زمانی(TimeLine) داستان بازی نمیکند. داستان فیلم بیشتر مثل طرح کردن یک فیلم منطقی و به اصطلاح صغری کبری چیدن است، فیلم در ابتدا موضوعی را مطرح میکند (چیدن صغری) سپس موضوع را بسط یا توضیح میدهد (چیدن کبری). در نهایت نتیجه گیری میکند و تکلیف خود با مخاطب را روشن میسازد و ناگفتهای برای مخاطب باقی نمیگذارد.
داستان فیلم در حقیقت با آگهیهایی که در سطح شهر چسبانده شده است که به اطلاع همه مردم جهان میرساند، که محبوبترین و همینطور مرموزترین کارخانه شکلات سازی شهر در خود را به روی پنج کودک باز میکند و یکی از آنها برنده جایزهای بی نظیر میشود. ولولهی در جهان با شنیدن این خبر به راه میافتد و همه سعی میکنند برنده این بلیط طلایی بشوند.
چارلی و کارخانه شکلاتسازی
چهار بلیط در سراسر جهان پیدا میشود و بلیط پنجم در سرنوشت کودک فقیری به نام چارلی نوشته شده است که آن را مییابد و به همراه پدربزرگ خود در روز معین راهی کارخانه میشوند. برندههای پنج بلیط طلایی به همراه یک همراه با خوشآمد گویی عجیب صاحب کارخانه ویلیونکا روبرو شده و به داخل کارخانه دعوت میشوند.
برتون در فیلمهای خود همیشه و حداقل یک نمای لانگ شات از این سازه عظیم در فیلم خود قرار میدهد، این نما میتواند چند کارکرد داشته باشد اصلیترین کارکرد این نمای زیبا این است که مانند تصاویر میانپرده در یک تئاتر است که صحنه و بازیگران برای پرده بعد آماده شوند و به چشم مخاطب یک استراحت چند ثانیهای میدهد. همانطور که در بالا هم گفته شد کارگردانان مولف همیشه یک امضاء در فیلمهای خود دارند و یکی امضاءهای تیم برتون همین نمای لانگشات از دکور عظیم آثارش است که البته در آن رگههایی از تفاخر هم دیده میشود که به حق است.
چارلی و کارخانه شکلاتسازی
تیم برتون یکی از بزرگان سینما در ژانر فانتزی به حساب میآید و همیشه در جیب خود یک شخصیت عجیب و غریب با گذشتهای جالب برای رو کردن دارد. اگر فیلم متروپلیس محصول 1927 را دیده باشید متوجه خواهید شد که برتون تحت تاثیر این فیلم شخصیتهای خود را خلق میکند مانند ظاهر کاراکتر پنگوئن در فیلم بتمن و کاراکتر فیلم متروپلیس.
همین شخصیتها و ظاهر عجیب و غریب و تا حدودی مشترکشان اصلیترین مولفه سینمای برتون به حساب میآید و شخصیتهای عجیبی مثل ادوارد دست قیچی یا عروس مردگان یا کاراکترهایی شبیه به این دو مخاطب را ناخودآگاه به یاد تیم برتون میاندازد.
بیشتر بخوانید:
- بهترین انیمه های فانتزی تاریخی تاریخ سینمای ژاپن + 2023
- بهترین سریال های درام فانتزی کره ای نتفلیکس
- معرفی و تحلیل بهترین انیمیشن های فانتزی تاریخ سینما
- معرفی و تحلیل بهترین فیلم های الف محور ؛ کوتولههای باهوش دنیای فانتزی
از همراهی شما تا انتهای نوشتار بهترین فیلم های افسانه ای سپاسگزار هستیم. حتما ما را با نظرات خود در رابطه با این نوشتار، آگاه کنید. شما میتوانید به عنوان نویسنده مهمان در سایت فیگار عضو شوید و علاوه بر اشتراک نظرات خود در رابطه با مقالهها، نقد فیلم ، نقد سریال ، اخبار سینما و مطالب خودتان را نیز انتشار دهید. برای مطالعه فراخوان مرتبط با آن بر روی لینک نویسنده مهمان کلیک نمایید. در ضمن شما همراهان عزیز میتوانید به اینستاگرام فیگار جهتِ شناختِ مهمترین فیلم های ژانرهای مختلف و خلاصه نقد و بررسیهای فیلمهای روز دنیا مراجعه کنید.